جینجر و رزا: تصاویری که در یاد نمیمانند!
جوانی، طراوت و موهایی پریشان در باد. چهرههایی دخترانه با زیباییِ طبیعی، پوستی صاف و گلگون، بدونِ آرایش، قابگرفته شده با حرکاتِ سریعِ دوربینِ روی دست. ساختنِ حس و حالی از جنسِ طبیعتِ بارانی، خیس و سبزِ انگلستان. شاید اولین چیزهایی که از جینجر و رزای سالی پاتر به یاد میمانند یا برجسته میشوند، همین جلوههای بصری باشند که بی واسطه ما را به یادِ فیلمسازِ انگلیسیِ دیگری میاندازند، آندرهآ آرنولد، که تصاویری از این دست -زنان و دخترانی سرگردان در چشماندازها- از ویژگیهای سبکی و در واقع برسازندهی حال و هوای فیلمهایش هستند (کافی است آخرین فیلمش، بلندیهای بادگیر، را به یاد آوریم با کاترین و موهای پریشانش در باد). و حالا رابی رایان فیلمبردارِ فیلمهای آرنولد (در هر سه فیلمِ بلندش و همینطور فیلمِ کوتاهِ زنبور) فضایی مشابه برای سالی پاتر ساخته است. اما آیا دستیابی به چنین فضایی برای فیلمی که به نظر میآید حتا مضمونش هم با این تصاویر هماهنگ است، کافی است؟ چرا این فیلم نمیتواند در کلیتش (فضاسازی، پروراندنِ کاراکترها، تصاویر، مضمون و ساختارِ روایی) موفق باشد؟
سالی پاتر را به درستی میتوان
هنرمندی متعهد خواند، کسی که به شرایطِ سیاسیِ جامعه و جهانِ پیرامونش حساس است و
نسبت به آن عکسالعمل نشان میدهد، بله تحتِ تاثیرِ شرایطِ پس از یازده
سپتامبر بود و جینجر و رزا در حاشیهی بحرانِ موشکیِ کوبا اتفاق میافتد کنایهای
از شرایطِ کنونیِ جهان، ترس از جنگهای اتمی یا به گفتهی خانمِ پاتر وضعیتی مشابهِ
ترسی که امروز از بحرانِ تغییرِ آب و هوای زمین داریم. همچنین میتوان او را فیلمسازی
جسور و مستقل خواند که سعی کرده در هر یک از فیلمهایش تجربهای نو و دنیایی
متفاوت بسازد و همزمان دغدغههای شخصیاش را هر بار به شکلی متفاوت در آنها
بیابد: از وضعیتِ زنان و نگاهِ فمنیستیاش گرفته تا اختلافِ طبقاتی، نژادپرستی،
بدبینی به جنگ و ... . این شوقِ فیلمسازی، این جستجو و تلاش برای تحققِ ایدهها در
کنارِ آرمانگرایی، تحسینبرانگیز است، با این وجود همیشه احساس کردهام که فیلمهایش
بیش از هر چیزِ دیگری حرفهایی برای گفتن دارند، حرفهایی که گاهی از خودِ فیلم
پیشی گرفتهاند.
جدیدترین فیلمِ پاتر ایدههای
مختلفی را در هم میآمیزد: فاجعهای جهانی در مقیاسی بزرگ با فاجعهای درونی و
خانوادگی، خطرِ انفجارِ بمبِ اتمی در برابرِ درهمشکستنِ احساسی، دوستی و سرخوشیهای
نوجوانی در آستانهی ورود به بزرگسالی، بلوغِ جسمی و فکری، همهی اینها در کنارِ
نگاهِ فمنیستیِ همیشگیِ پاتر. ایدههای تماتیکِ فیلم بسیارند اما باید دید که
چگونه در ساختارِ فیلم جای گرفتهاند و چرا به رغمِ موضوعی که میتواند جذاب باشد
و با وجودِ تصویرهایی که میتوانند در ذهن ثبت شوند، در نهایت فیلم محصولی تاریخ
مصرفدار شده که در نه ذهن میماند و نه در چشم. مهم نیست که تصویرها چقدر قدرتمنداند
یا دغدغههای اجتماعیِ فیلم چقدر راستین، چرا که باید در تجربهی تماشای فیلم جان
بگیرند، نیاز دارند که همراه با سایرِ اجزای فیلم ذره ذره راهشان را به ذهن بیابند
و در کنارِ مضمون و روایتِ فیلم، یک کلیتِ منسجم بسازند که هر بخشِ کوچکش، از
کاراکتر گرفته تا موسیقی، تا قاببندی، حرکت و ریتم، جایگاه خود را یافته است.
همان جایگاهی که فیلمِ پاتر نتوانسته به آن برسد.
فیلم با نمایی از انفجارِ بمبِ اتمی آغاز میشود
و بعد تصاویری داریم از تولدِ دو نوزاد که مادرانشان در اتاقِ زایمان دستِ یکدیگر
را میگیرند در حالیکه پدرها پشتِ درهای بسته به انتظار نشستهاند، کات میشود به
نمایی از پشتِ دختربچهها روی تاب که اینبار آنها دستِ هم را میگیرند، بعد خیلی
سریع و گذرا میشنویم که یکی از پدرها خانواده را ترک کرده و رفته. تصاویرِ آغازینِ
فیلم کیفیتی فانتزی (کاتهای سریع، بدونِ کلام، فضایی انیمیشنوار) دارند، مقدمهای
برای تزریقِ اطلاعاتِ اولیه و ساختنِ پیشزمینهی ذهنیِ تماشاگر قبل از ورود به
جهانِ فیلم و برخورد با جینجر و رزای حالا نوجوان در فضایی رئالیستی با دوربینی
فعال. این مقدمهسازیِ اولیه چیزی به فیلم اضافه نمیکند (نه به ساختارش و نه به
روایتش) چرا که میتوانستیم این اطلاعاتِ ]شاید ناچیز را[ در روندِ تماشای فیلم هم دریافت
کنیم که میتوانست به پروراندنِ کاراکترها و بخشیدنِ روح و عمق به آنها هم کمک کند.
کاراکترهای فیلم فاقدِ شخصیتپردازی
هستند، البته منظورِ من پرداختِ روانکاوانه نیست بلکه آنها پشتوانه و عمقِ لازم
را ندارند و ارتباطشان با یکدیگر عقیم مانده است. مادرِ رزا فقط در چند نمای گذرا ظاهر
میشود اما جز چهرهای رنجکشیده، چیزی از او نمیبینیم یا نمیفهمیم؛ چقدر خوب
بود قبل از سیلی زدن بر صورتِ رزا در نقطهی اوجِ فیلم، او را کمی بیشتر میشناختیم.
برعکس مادرِ جینجر قرار است عنصرِ نسبتاً مهمی باشد و بنابراین بیشتر حضور دارد
اما فقط به نمایشِ خصوصیاتِ ظاهریِ او اکتفا شده: مثلاً تنهایی و غصهاش را با ساز
زدنِ شبانهاش میبینیم و یا بازگشتِ دوبارهاش به زندگیِ مستقل را از طریقِ بومِ
نقاشیاش میفهمیم، حالا مقایسه کنید با مادری که آندرهآ آرنولد در آکواریوم
میسازد. اگر از کاراکترهای مهم (مهمتر در زندگیِ جینجر و رزا) بگذریم و برسیم به
کاراکترهای فرعی، این بلاتکلیفی بیشتر به چشم میآید. میدانیم هر کاراکتری که
واردِ فیلم میشود حتماً کارکردی دارد که میتواند در بطنِ فیلم جای بگیرد. ولی
اینجا وظیفهها و کارکردهای بازیگران را میتوان حدس زد و پیشبینی کرد؛ بعضی
مانندِ فرانک تقریباً زیادیاند و برای گرم کردنِ جمع آمدهاند و بعضی مانندِ بلای
مستقل و فعالِ آنت بنینگ قرار است روی جینجر تاثیر بگذارند، ولی این تاثیرگذاری
برای تماشاگر چقدر پذیرفتنی و ملموس است، چقدر این زن را میشناسیم؟ (لازم به
یادآوری است که شناختِ یک کاراکتر به اهمیت و مدت زمانِ نقشش در فیلم بستگی ندارد،
مثلاً بیلی در آکواریوم یا مادرِ رزتا) چقدر به رابطهی او و جینجر
پرداخته شده؟ یک دانشجوی انقلابی هم هست، باز عنصری تاثیرگذار بر روی جینجر، که از
جایی وارد فیلم شده و بعد به حالِ خود رها میشود. بله کاراکترهای رها، کاراکترهای
سرگردان و این برای فیلمی که به گفتهی خودِ سالی پاتر «کاراکترمحور» است، نقطهی
ضعفی نابخشودنی محسوب میشود.
در گامِ بعدی، اگر از کاراکترها
بگذریم به سکانسهای سرگردانِ فیلم میرسیم که هدفِ وجودیِ آنها آشکار است اما نتوانستهاند
فرای رساندنِ پیام در ساختارِ فیلم جای بگیرند: سکانسِ قدم زدن جینجر، مارکها و
بلا در جنگل، یا نمای جینجر و دانشجوی انقلابی در بار. بخشهای دیگرِ فیلم هم،
اگرچه سرگردان نیستند، اما دمِ دستی و قابلِ پیشبینیاند، مثلاً تقابلِ دو سکانسِ
شام: رابطهی پدر با مادر و رابطهی پدر با رزا و سرانجام گریهی جینجر. حتا
رویاروییِ نهایی، یعنی نقطهی اوجِ فیلم، هم کاملاً بر دوشِ جینجر سنگینی میکند هر چند
اِل فَنینگ از پسِ آن برآمده است.
و در نهایت قرار است تقابلِ این دو
دختر را هم ببینیم، یکی میخواهد جهان را متحول کند و دیگری در جستجوی عشق است، میگوید:
مردان دخترهای جدی را دوست ندارند. این تفاوتها چقدر درونی شدهاند و چقدر
وابستهاند به جملات، به نشانههای سطحی، به واکنشهایی که خوانشِ آنها اینچنین
آسان مینماید؟ اگر از زیباییِ طبیعیِ دختران و مداخلهی دوربینِ رابی رایان
بگذریم واقعاً چقدر به عمقِ روحِ این دو دختر و پیوندِ دوستیشان وارد میشویم. رزا
را چقدر میشناسیم؟ که دگرگونیِ روحی، عاطفی و فیزیکیاش را فقط با خطِ چشم درک میکنیم.
البته جینجر به لطفِ بازیِ شگفتانگیزِ اِل فَنینگ، جذاب، دوستداشتنی و واقعی شده
اما حتا شورِ درونیِ او برای شعر هم محدود مانده به چند نمای شعرخوانی و شعر سرودن
که بازیگر با تمامِ قابلیتهایش نتوانسته درونیاش کند. اینجاست که میتوان به
دخترانِ فیلمهای دیگری فکر کرد به میای آکواریوم
و رقصیدنش، به رزتای داردنها و تقلایش برای یافتنِ کار، یا حتا به دوستیِ دخترانه و به دقت شکلگرفتهی آمالیا و
ژوزفینا در دخترِ مقدس (نمای آخر که با هم در استخر شنا میکنند را به یاد
آورید).
و چنین است که میتوانیم یک ساعت و نیم به تماشای
فیلمی بنشینیم و در پایان، هنگامِ خروج از سینما، احساس کنیم که هیچ ندیدهایم جز
تکههایی پراکنده از تصاویری که میتوانستند چشمگیر باشند و البته مضامینِ
اجتماعیِ جذابی که میتوانستند از سطحِ خودشان فراتر روند و به عمقِ کاراکترها و تصاویر نفوذ کنند.
نظرات