شرم (استیو مک کویین-2011) 1/2*
شرم
قبل از هر چیز میخواهد که یک درامِ روانکاوانه باشد دربارهی یک معتاد
جنسی. موضوعی که بهخودیخود بحثبرانگیز، جذاب و تابوشکن است. اعتیادی که
هنوز برای بسیاری از مردم قابل پذیرش نیست و نام آن با کثیفی، بیبندباری و
یا بهتر بگویم شرم پیوند یافته است. استیو مککویین تصمیم گرفته که ماجرا
را از زاویهی دیدِ این مردِ بیمار روایت کند و ما را با شرمِ او همراه.
اما همزمان نیاز به وسیلهای داشته، برای وارد شدن به زندگیِ برندون برای
شکستنِ پوستهای که جزییاتِ زندگیِ هر روزهاش را پوشانده و این زندگیِ
جنسی را برایش به عادت بدل کرده است. این وسیله کاراکتری است به نام سیسی
خواهرِ برندون، زنی در آستانهی فروپاشی. استیو مککویین خواسته است که از
حسِ دوگانهی برندون به سیسی استفاده کند، عشق برادر به خواهر (با در نظر
گرفتن گذشتهی مشترک آنها و تنهاییشان) و ناتوانیِ برندون در برابر سیسی
بعنوانِ یک بدنِ زنانه، وسیلهای برای ارضای میل. این دوگانگی عامل
پیشبرندهی فیلم و آغازکنندهی جنگی درونی برای برندون است، همان نیرویی
که سپرِ دفاعی او را میشکند و زندگیِ توخالی و لجنمالش را در برابرِ
چشمانِ خودش -و ما بعنوانِ تماشاگر- آشکار میکند.
میتوان
فرض کرد که تا اینجا مشکلی وجود ندارد ولی فراموش نکنیم که فیلمها فقط
منحصر به ایدههای جذاب و یا قابلیتِ تحلیلپذیری نیستند، آنها باید در
مجموعهی عناصرشان، دنیای خاص خود را بسازند و در نهایت در سیستمِ فرمالِ
فیلم جوابگو باشند. شرم اما در سطحِ ایدهها متوقف میشود
نه میتواند به درونِ برندون رسوخ کند و تصویری روانکاوانه از او بسازد و
نه میتواند از سیسی جدای کارکردش برای فیلم – و به خصوص برای قهرمانِ
فیلم- شخصیتی عمیق بسازد. اینگونه است که به نظر میرسد ایدههای اولیه،
همانطور خشک و بیروح تبدیل به سکانسهای فیلم شدهاند و به دنبال هم قرار
گرفتهاند. در هر سکانسی اطلاعاتی خام به تماشاگر داده میشود، روایت به
جلو برده میشود، بدون اینکه جهانِ فیلم و شخصیتِ کاراکترهایش ساخته شود.
مثلاً میتوان رابطهی برندون و سیسی را از آغازِ شکلگیریاش در فیلم تا
به انتها مرور کرد. از اولین مواجهی آنها در حمام و ناتوانی و خشم برندون
از دیدنِ بدنِ برهنهی خواهرش گرفته تا نمایشِ برندونِ پشیمان –بیرون جسته
از برزخی خودساخته- در کنارِ تختِ سیسی در بیمارستان. در این میان زندگی و
رابطهی به ظاهر پیچیدهی آندو شماتیکوار شکل می گیرد. در اولین شبِ
آمدن سیسی، برندون صدای گریههای او را پشتِ تلفن میشنود و معذبتر میشود
با احساسی دوگانه از جنسِ دلسوزی-خشم. بعد آن بخشِ طولانیِ آواز خواندنِ
سیسی در بار را داریم که اشکِ برندون را درمیآورد. چرا این همه زمان به آن
اختصاص داده شده است؟ شاید چون قرار بوده بارِ بزرگی از سنگینی ِرابطهی
عاطفی بینِ آن دو را بر عهده بگیرد ولی واقعاً چقدر موفق شده است؟ به خصوص
وقتیکه قرار است بعد از این صحنه، یکی از بدترین اتفاقات برای برندون
بیفتد، چیزی که باعث میشود تعادلِ زندگیاش به هم بخورد و نیاز به تغییر
را حس کند. تغییری که به مانندِ هر معتادی در ابتدا از آن ناتوان است.
سرانجام آن گفتگوی دو نفره برندون و سیسی در داخلِ خانه، که تماماً از پشتِ
سر آنها فیلمبرداری شده است و میخواهد تنشِ عاطفی و رویاروییِ احساسی
آندو را نشان دهد، برندون را به مرز جنون و خودویرانگری میکشاند.
اما
فیلم با وجود همهی تلاشهایش تا این مرحله، همچنان توخالی مانده است.
بنابراین بخش خودویرانگریِ برندون با نهایتِ شدّت ترسیم شده است تا تماشاگر
را به عمقِ فاجعه بکشاند، مگر تا کنون متوجهی اهمیتِ فاجعه نبودهایم؟ و
مگر فیلمی مانندِ شرم از ابتدا نمیخواسته ذره ذره، با
دقت و ظرافت بیماریِ جنسیِ قهرمانش را بنا کند؟ دیگر چه نیازی به فورانِ
زشتیها به نمایشِ جهنمِ مطلق بود؟ میتوان گفت که فیلمساز به آخرین
دستاویزش یعنی تحت تاثیر قراردادنِ مخاطب به هر وسیلهای پناه برده است.
اما این هم هنوز کافی نیست چون در نهایت به خودکشیِ سیسی میرسیم و این
درامِ روانکاوانه تبدیل به ملودرامی احساسی میشود، برندون سیسی غرقه در
خون را در آغوش گرفته و زار میزند، مصیبت و پایانی از این تلختر. انگار
حالا وقتِ آن است که تماشاگر اشکش در بیاید.
اینجاست
که تکنیکهای فیلم همه تصنعی جلوه میکنند، نمایشِ مکالمههای برندون و
سیسی از پشتسر، موسیقیِ کلاسیک، پرهیز از وارد شدن به گذشتهی آن دو – فقط
در آخر فیلم سیسی پشتِ تلفن میگوید که "ما بد نیستیم بد بزرگ شدهایم"- و
... . این خودداریهای کارگردان در مقایسه با نمایشِ آنهمه خشونت جنسی،
اثرش را در ساختارِ فیلم از دست میدهد.
و
در پایان برندون دستِ زنِ داخلِ کابین را لمس نمیکند و به دنبالش
نمیرود، بله این آشکارا نشانهی تغییر است، اما این تغییر در طولِ فیلمِ
به چه بهایی به دست آمده است؟
نظرات