پسری با دوچرخه (داردنها-2011)1/2 ***
پسر
اول فقط دوچرخهاش را میخواهد و برای باز پس گرفتنش مصرانه تلاش میکند
تا پدرش را پیدا کند، پدری که دوچرخه را فروخته، پدری که او را نمیخواهد.
هیچجا صحبت از مادر سیریل نیست، نه مددکاران از او صحبتی میکنند و نه
سامانتا دربارهاش کنجکاوی میکند. پیشفرض فیلم این است که مادر سیریل
وجود ندارد. پدر سیریل اما هست که پسرش را ترک کرده و حالا با زنی یک
رستوران را اداره میکند. وجود پدر سیریل برای پیشبرد فیلم مهم است اما
انگیزههایش نه. هیچوقت وارد دنیایش نمیشویم، نمایی منحصر به او نداریم
انگار نیازی به شناخت و درک پدر نیست. رابطه بین او و سیریل بسط داده
نمیشود حتی به رابطه بین سیریل و پسر قاچاقچی هم چندان پرداخته نمیشود
چرا که انرژی فیلم در وادی دیگری و بر رابطه دیگری متمرکز شده است که نیاز
به بزرگنمایی دارد و باید تسخیرمان کند. رابطه سیریل و سامانتا.
همیشه
ناخواسته مجموع فیلمهای یک کارگردان با هم مقایسه میشوند و در مورد
برادران داردن که سبک خاص و مولفههای سینمایی آشنای خود را دارند، از این
مقایسه گریزی نیست. داردنها در نمایش مشکلات و روابط اجتماعی طبقه سطح
پایین جامعه بلژیک استادند و به خصوص با تاکید بر احساسات درونی شخصیتها،
دودلیها و تصمیمگیریهای شاید عجیبشان تماشاگر را درگیر میکنند. آنها با
استفاده از کلوزآپهای خیرهکننده، میزانسنهای رئالیستی، روایتی منحصر به
فرد از آدمها و نمایش عمیقترین و درونیترین احساساتشان، سبک خاص خود را
ساختهاند. شاید یکی از مهمترین ویژگیهای داردنها پرهیز از
احساساتگرایی در کنار وجه عمیق، انسانی و پر احساس فیلمهایشان باشد.
معمولا بخشهایی از روایت را حذف میکنند که میتواند نقطه اوجی برای فیلم و
یا حربهای برای درگیری عاطفی تماشاگر باشد و تقریبا از موسیقی استفاده
نمیکنند. میدانیم که موسیقی نقشی اساسی در تحریک احساسی تماشاگر دارد و
این دقیقن همان چیزی است که داردنها از آن فرار میکنند. هرچند بعد از رزتا و به خصوص در سکوتِ لورنا وجه دراماتیک و داستانگویی فیلمها بیشتر شده است ولی حالا و در جدیدترین فیلمشان دوباره به معیارهای پیشین بازگشتهاند. البته در پسری با دوچرخه
از قطعه کلاسیکی از بتهوون استفاده شده است که همچون موتیفی در بعضی از
صحنههای فیلم تکرار میشود و حال و هوای خاصی به آنها میبخشد شاید نوعی
والایش روح، اما درست قبل از اینکه تحت تاثیرش قرار بگیریم و یا وقتی که
انتظار داریم ادامه یابد به ناگاه قطع میشود و ما دوباره پرتاب می شویم به
واقعیت.
شخصیتهای اصلی در فیلمهای برادران داردن معمولا یک وجه ظاهری دارند که
میتواند خشن، نافرمان و یا بیاحساس به نظر برسد و یک وجه درونی که
آسیبپذیر، احساساتی و رئوف است. شاید این ویژگی هر انسانی باشد اما قدرت
برادران داردن در نمایش تمایز و تقابل این ظاهر و باطن انسانی است که آشکار
میشود؛ البته به کمک بازیگرانی که بدون حرف و یا میمیک و حرکات
اغراقشده، احساساتشان را به مخاطب منتقل میکنند. آنها معمولا زیاد حرف
نمیزنند؛ هیچوقت به عشق، نفرت، ترس و خشمشان اعتراف نمیکنند بلکه آرام
آرام در کوچکترین و جزییترین رفتارهایشان به آنها نمود میبخشند. درک این
شخصیتهای درونگرا دشوار است چون ما وارد فضای ذهنیشان نمی شویم فقط
عکسالعملهایشان را میبینیم که با نهایت ظرافت کنار هم چیده شدهاند.
سیریل وقتی میفهمد که پدرش دوچرخه را فروخته، لج میکند و با شیر آب بازی
میکند و بعدتر برای پسر قاچاقچی هر کاری میکند نه از روی ترس که دلیلش
پیچیدهتر است. از طرفی دیگر شخصیتها را با وسایلشان به یاد میآوریم گویی
بین اشیا و آدمها پیوندی جاودانه برقرار میشود. سیریل با سیوشرت قرمز
سوار بر دوچرخه میچرخد و لورنا شلوار قرمزی میپوشید و ماگی را شبها در
دست میگرفت محکم. رزتا در هر حالی که بود هیچوقت فراموش نکرد که چکمههایش
را عوض کند.
در پنج فیلمی که از داردنها دیدهام همیشه نیاز به تصمیمگیری بوده، آن هم در موقعیتی بسیار پیچیده و بحرانی. در پسر، پدر در یک لحظه باید تصمیم بگیرد که آیا قاتل
پسرش را بکشد و یا او را ببخشد. قاتلی که خودش نوجوانی بیش نیست و اینها
همه بعد از آن سکانس عالی تعقیب و گریز در کارخانه چوببری اتفاق میافتد.
در رزتا دختر باید تصمیم بگیرد که آیا رقیب کاریش- پسری که دوستش دارد-
را از مرگ نجات دهد یا نه. رزتایی که درمانده و بیپول است، مادری الکلی
دارد و اولین جملهاش در فیلم این است:" من میخواهم (باید) کار کنم."
پسری با دوچرخه فقط درباره سیریل نیست که پدرش ترکش کرده و حالا در
پرورشگاه است، درباره سامانتا هم هست. زنی که کاملن غیرمنتظره و ظاهرن بی
دلیل سیریل را پناه میدهد و آنجا که باید تصمیم بگیرد با بزرگواری تمام و
عشقی مادرانه پسربچه را میبخشد. این بخشش برای من غیرمنتظره و غیرقابل پیش
بینی بود، در خودم توان این کار را نمیدیدم. و همینجاست که این فیلم
بگونهای میتواند ادامه فیلم سکوت لورنا هم باشد و شاید سامانتا لورنایی
جدید. در پایان فیلم لورنا خیال میکند که حامله است و به جنگل پناه
میبرد. حاضر است نامزدش، آیندهاش و حتی جانش را هم فدا کند اما کودکش را
از دست ندهد یا بهتر بگویم توهم حاملگی را همچون مکانیسمی دفاعی برای پوشش
عذاب وجدانش از مرگ کلودی حفظ کند. در نهایت معلوم نمیشود که چرا سامانتا
اینقدر به سیریل علاقه دارد، احساسات مادرانه او از کجا میآیند که حاضر
میشود بین دوستپسرش و یک پسر نافرمان و غریبه، دومی را انتخاب کند. فیلم
زیاد به سامانتا و دغدغههای درونیاش نمیپردازد ولی از کجا معلوم شاید
سامانتا سرنوشتی مانند لورنا داشته، کودکی از دست داده و حالا دوباره
پیدایش کرده است- بار دیگر فکر میکند که مادر شده است.. خانواده و رابطه
مادر، پدر و فرزند از دغدغههای اساسی داردنهاست، که از کودک
به بعد وارد مرحله دیگری میشود، غریزه مادری. دختر جوان فیلم هم
با اینکه ولگرد و بیکار است و با اینکه عاشق یک معتاد است اما همه چیز را
برای فرزندش فدا میکند. آن سکانس عالی را به یاد آوریم که وقتی سونیا
میفهمد برونو نوزادش را فروخته، ناگهان در مقابل چشمان متعجب برونو غش
میکند، سونیایی که همیشه دنبالهرو و مطیع برونو بوده. من میخواهم سه
فیلم آخر داردنها را مانند یک سهگانه کنار هم قرار دهم، چرا که محوریت
همه آنها عشق مادرانه است.
نظرات