هولیموتورز (لئوس کاراکس-2012)
موتورِ فیلم سینماست، سوختگیریاش از زندگی است.
تجربهی تماشای جدیدترین فیلمِ لئوس کاراکس، هولی موتورز (یا ماشینهای مقدس) بر
پردهی سینما لذتبخش، مسحورکننده و جادویی بود. کاراکس از همان آغاز با دستانِ شاهکلید مانندش ما را واردِ این جهانِ فیلم در فیلمِ غریب
میکند. فیلمی با قابهای زیبا که با موسیقی جان گرفتهاند، با بازیگری که هر
کدام از خردهنقشهایش را خوب بازی میکند و با وجود این در لابهلای این
روایتها اُسکار را میسازد، مردی مرموز که هر کدام از داستانها و نقشهایش
آنچنان درست در جایشان قرار گرفتهاند که دنیایی یکپارچه در ستایشِ سینما،
کُنش و بازیگری ساختهاند.
هولی موتورز فیلمِ ارجاعهاست، به تاریخِ سینما، به ژانرها، به بازیگران و بازیگری، به ادبیات ( این نوشتهی
جاناتان رزنبام دربارهی بعضی از این ارجاعهاست)، اما توأمان
روایتگرِ زندگی هم هست که به سرعت میگذرد، همان تجربهای که هرکس به شیوهی خاصِ خود بازیاش میکند، همان جستوخیزِ پر تب و تابِ ما انسانها
که با چیزی که مرگ نامگذاریاش کردهایم پایان مییابد. و هولی موتورز
همان اندازه که در ستایشِ زندگیست، دربارهی مرگ هم هست، یکی از مهمترین
دغدغههای تماتیکِ کاراکس در فیلمهایش. جایی در فیلم از زبانِ اُسکار که
حالا عمویی پیر و محتضر شده میشنویم: «هیچ چیزی بیشتر از دیدنِ مرگِ
دیگران احساسِ زندهبودن را تقویت نمیکند». اُسکار دو بار آدم میکشد و
شاید هر دو بار هم میمیرد، یکبار شبحی/بازیگری/همزادی از خودش را چاقو
میزند و بار دوم به آدمکشی حرفهای بدل میشود، برهنه و اسلحه بهدست
در یک صحنهی کلیشهای ترور در رستوران.
برای
من مهمترین و برجستهترین بخشِ فیلم شاید همین بازیِ مرگ و زندگی باشد و رویاروییِ آنچه که بوده و آنچه که خواهد شد (از این زاویه فیلم
به شدت معاصر است). اُسکارِ خونآلود و بهبودیِ نه چندان معجزهوار که
فیلموارش (یا فانتزیاش که بیاختیار ما را به یادِ انیمیشنها و
کارتونهای دورانِ کودکی میاندازد، جایی که مرگ معنی نداشت)، سلین با
چهرهی پیر، خشک و بیحرکتش – به قولِ کاراکس فرشتهی مرگ- که هر بار با
نگرانی و برای نجاتِ اُسکار از مرگ به سویش میشتابد، آیا هنوز زخمهای
اُسکارِ را باور میکند؟ این زنِ پیر که به طرزِ آزاردهندهای لاغر و
خوشهیکل باقی مانده، در دیگر فیلمهای کاراکس هم حضور دارد - به جای
ادیث اسکوب به هلنِ پسر دختر را ملاقات میکند فکر کنید. پس با این اوصاف آیا برای بازگشت به زندگیِ دیگرش به ماسک احتیاج ندارد؟ برای خروج از فیلمی که خیلی زیاد با واقعیت ترکیب شده؟
در
ادامه بخشهای کوتاهی از مصاحبهی لئوس کاراکس (چاپ شده در مجلهی سینما
اسکوپ) را که برایم جالب بود، ترجمه کردهام.
من تلاش میکنم که زندگی را واردِ فیلمهایم کنم و به همین دلیل فیلمبرداری و ساختِ آنها معمولاً طول میکشد. البته نه فقط به این دلیل! گاهی اوقات فکر میکنم که به گذشتِ زمان احتیاج داریم.
این
لیموزینهای بسیار دراز، فریبندهاند. به نظرِ من آنها محرکهای خیلی
خوبی برای قصهگویی هستند. توأمان اروتیک و مرگآور؛ کاملاً برای دیدهشدن
ساخته شدهاند اما با شیشههای تیره، پس نمیتوانیم داخلشان را ببینیم.
میتوانیم آنها را همچون حبابی مجازی تصور کنیم: وقتی داخلشان هستید، انگار در واقعیت زندگی نمیکنید.
من
اَمر نامرئی (دیدهنشدنی) را دوست دارم اما هر چیزِ مجازی نامرئی نیست یا
اگر هست، نسخهی تقلبی و سستی از آن است. نامرئی را زندگی میکنیم،
درحالیکه مجازی به مثابهی چیزی که زندگی خواهیم کرد عرضه میشود، جهانی
بدونِ تجربه، مانندِ جنگهای مجازی با درجهی صفر از مرگ، اینجا دیگر
مسئولیتپذیری وجود ندارد. فیلم دربارهی اینها هم صحبت میکند.
در
نهایت دنیا و سینما دو رویِ یک سکه هستند. هنگامی که در درونِ زندگی
هستید، نمیتوانید آن را درست ببینید. اما نگاه به زندگی از جزیره سینما سادهتر به نظر میرسد، سینما همچون پنجرهای بازتابندهست، همچون جزیرهای مسلط بر آن جهانِ دیگر که دنیای واقعی مینامیماش. مردم میگویند فیلمها رویا هستند اما من فکر میکنم تجربهی نمایشِ
فیلم یک رویاست.
وقتی یک نمای تعقیبی از دورانِ نخستین سینما میبینید (مثلاً مورنائو)
میتوانید وزنِ دوربین را احساس کنید که مردی را در سپیدهدم دنبال میکند.
به واسطهی ماشینهای فیلمبرداریِ سنگین، حس میکنید که خدا دارد به مرد
نگاه میکند. در روزگارِ ما اگر همان مرد را با دوربین در یوتیوپ دنبال
کنید هرگز چنین حسی نخواهید داشت. بنابراین باید آن احساس را دوباره
بازسازی کنیم. جالب است، اما این کاری است که حالا باید انجام دهیم.
به
تعقیبِ زیبایی در هولیموتورز اشاره شده، چیزی که بزرگترین راز است: هرکس سلیقهی خاصِ خودش را دارد، که این هم
رازِ دیگری است. آیا ما هر کدام سلیقهی خاصِ خود را داریم؟ چگونه و در چه
زمینههایی با دیگران متفاوت است؟
چیزی
که نگرانم میکند کمبودِ شجاعت است. من فقط دربارهی سینما حرف نمیزنم،
شجاعتِ فیزیکی، شجاعتِ اجتماعی، شجاعتِ شاعرانه. من فکر میکنم دنیای مجازی
کمکی نمیکند. چیزهایی که ما شبکه نامیدهایم، شبکههای مقاومت نیستند،
بیشتر شبکههای بیتفاوتی هستند. شما احساس میکنید بزرگ و خوبید ولی در
واقع کوچک و پنهان هستید. این چیزیست که میتوانم به طور کلی دربارهی دنیا
بگویم.
ابتدا
ادیث اسکوپ را تصور کردم که اُسکار را از یک زندگی به زندگی دیگری میبرد.
چون چنین ایدهای در ذهن داشتم: مردی در حالِ سفر از یک زندگی به
زندگیِ دیگر، در یک ماشینِ عظیم با زنی که ماشین را میراند. احتمالاً
اولین تصویری که در ذهن داشتم تمثیلِ مرگ در نقاشیها بود، شمایلی بسیار لاغر و
نزار، به یادِ موهای بلوندِ ادیث اسکوپ افتادم، صورتی فوقالعاده. کیلی و
ادیث پریهای فیلم هستند. شگفتآور است، آنها موهای بلوندِ یکسان، صورتِ
رنگپریده، لطافت، و حتي جوهرهی کودکانهی یکسانی دارند: آنها کودکاند.
و
بعد تصویری دیگر: یک زنِ کولیِ پیر روی پلی در پاریس با پشت کاملاً
خمیدهاش. فکر کردم که هیچوقت نمیتوانم با او ارتباط برقرار کنم به خاطرِ
زبان و به دلیلِ اینکه فرسنگها با هم فاصله داریم. میخواستم مستندی
دربارهاش بسازم ولی ترسیدم که همهی عمرم را برای ساختناش سپری کنم. بعد
تصمیم گرفتم که او را به داستان تبدیل کنم. دنیس نقشِ این زنِ پیر را بازی
میکند اما جملاتِ من را میگوید نه جملاتِ پیرزن را. پس زنِ کولی یک
هنرپیشه شد. هر چند این داستان چندان برایم جذاب نیست، مهم چگونگیِ سفرِ بازیگر از یک
زندگی به زندگی دیگر است.
نظرات