دانتون: بدترینِ دورانها
این ترجمه در ماهنامهی تجربه شماره 15 چاپ شده است.
انقلابِ فرانسه همیشه برایم جذاب، ترسناک،
مرموز و هیجانانگیز بوده است، از سرگذشت ماریآنتوانت گرفته تا نقاشیهای
داوید. انقلابی عظیم با عمری نزدیک به ده سال، که پایانش آغازگرِ امپراطوری
و جنگهای ناپلئونی بود. انقلابی که از ابتدا با گیوتین پیوندی ناگسستنی
مییافت –همانندِ فیلم- و بهتدریج به هیولایی خونآشام بدل میشد،
جانگرفته در هیبتِ روبسپیر یا ژانپل مارا، که دورانی به نام عصرِ وحشت را
ساختند.
نوشتهی لئونارد کوارت
در
میانِ فیلمسازانِ بزرگِ لهستانی – کریستف کیشلوفسکی، کریستف زانوسی،
اگنیشکا هلند، رومن پولانسکی- آندری وایدا بعنوانِ کسی که بسیار دلمشغولِ
خاطره و هویتِ ملّی بوده، برجسته میشود. البته، مجموعهی عظیمِ کارهایش
فیلمهایی روانکاوانه و رمانتیک را نیز در برمیگیرد، مانندِ جادوگرانِ بیگناه (1960) و خدمتکارانِ ویکو
(1979)، امّا شهرتِ جهانیاش به پُرترههای جذاب و عمیقش از تاریخ و
زندگیِ مردمِ لهستان وابسته است، از سهگانهی جنگیاش در دههی پنجاه – یک نسل، کانال، خاکسترها و الماسها- تا جدیدترین فیلمش کاتین (2007)، دربارهی کشتارِ سیستماتیکِ پانزده هزار نفر از افسرانِ نظامیِ لهستان توسطِ شوروی در جنگِ جهانی دوم.
بیشترِ
فیلمهایش، لهستانِ معاصر و یا سالهای تراژیک و سازندهی جنگِ جهانیِ دوم
را به تصویر میکشند، هرچند تعدادی فیلم هم ساخته که در گذشتهی دورتری
اتفاق میافتند، از جمله فیلمی حماسی دربارهی لهستانِ اوایلِ قرنِ
نوزدهام، خاکسترها (1965)، و همچنین سرزمینِ موعود
(1975)، فیلمی چالشبرانگیز، که رشدِ سرطانیِ شهرِ قرن نوزدهمیِ لودز
(ووج) به شهری صنعتی و توسعهیافته را بازگو میکند. در نگاهِ اول، شاید دانتون
(1983) هم یکی از این فیلمهای تاریخیِ سرراست به نظر برسد که در کمالِ
تعجب، اصلاً دربارهی لهستان نیست. اما در واقع، داستانِ وایدا دربارهی
نبردِ میانِ دو شمایلِ غولآسای انقلابِ فرانسه، دانتون و روبسپیر، یک
تمثیلِ سیاسیِ قوی از بیهودگی و پوچیِ انقلابهای همراه با خشونت است که
توازیِ آشکاری با لهستانِ قرن بیستم دارد.
فیلم بر نمایشنامهی ماجرای دانتون،
نوشتهی استانیسلاف پشیبیشفسکا، بنا شده که اولین بار در 1931 اجرا شد.
استانیسلاف پشیبیشفسکا کمونیست بود و با روبسپیرِ تندرو همدردی میکرد.
وایدا در 1975 نمایشنامه را احیا کرد، امّا آن را کاملاً تغییر داد و از
دانتونِ میانهرو یک قهرمان ساخت. در سالِ 1980، نقطهی اوج جنبشِ همبستگیِ
آزادی، وایدا ترتیبی داد که از ورژنِ خودش از نمایشنامه، فیلمی با تولید
مشترکِ فرانسه و لهستان در شرکت فیلمسازی گومون بسازد. قرار بود که
صحنههای استودیویی در لهستان و صحنههای لوکیشن در فرانسه فیلمبرداری
شوند. قانونِ نظامی در سیزدهِ دسامبرِ 1981 اعمال شد، اگر چه در نتیجهی
کودتایی با نظارتِ اتحادِ جماهیرِ شوروی: ژنرال یاروزلسکی به روی کار آمد،
اتحادیهی همبستگی غیرقانونی اعلام شد، ارتباطات قطع و حکوت نظامی برقرار
شد، و تولید ]فیلم[ در لهستان ناممکن گشت. بنابراین، همهی پروژه به پاریس
انتقال یافت، به همراهِ وایدا و تعدادی از هنرپیشگانِ لهستانیاش، از جمله
پشونیاک، که نقش روبسپیر را بازی میکرد، و همچنین گروه کوچکی از همکارانش.
در نتیجه، وایدا، آن لهستانیترین فیلمساز، مجبور به مهاجرت شد، و فقط با
سرنگونیِ دولت یاروزلسکی در سالِ 1989 از تبعید بازگشت. ( او در سال 1983
مهمترین جایزهی فیلم در کشور دومش، یعنی سزار را برای بهترین کارگردانی
دریافت کرد.)
دانتون
در بهارِ سالِ 1794، تقریباً پنج سال پس از فروپاشیِ باستیل، اتفاق
میافتد، و بلافاصله دورانی را دنبال میکند که دولتِ انقلابی در رویارویی
با دشمنانِ داخلی، خیانتکاران، و پیشرویِ دشمنانِ خارجی در خاکِ فرانسه، و
برای سرکوبِ دشمنان و افزایشِ قدرتِ نظامیِ کشور، کمیتهی امنیتِ عمومی و
دیوانِ محاکماتِ انقلابی را تاسیس میکند. در این دوران که بعدها به نامِ
عصرِ وحشت شناخته شد، روبسپیر و دانتون به شمایلهایی پیشتاز بدل شدند و
تعداد زیادی از مظنونین، از جمله ماریآنتوانت و دوکِ اورلئلانِ لیبرال،
دستگیر و اعدام شدند.
امّا
انقلاب دگرگونیِ خودش را آغاز کرد، با روبسپیر که بتدریج نسبت به دانتون
برتری مییافت و از طریقِ دیوانِ محاکمات و کمیتهی امنیت، یک سیستمِ
نظارتِ دیکتاتوری میساخت. روبسپیر باور داشت که "وحشت چیزی نیست جز عدالت،
بیدرنگ، سختگیر و غیرقابلِ انعطاف"، در حالیکه دانتون و حزبش بتدریج با
وحشت و دیکتاتوری مخالفت کردند. بلافاصله بعد از این که کمیته، تندروهای
زیر نفوذِ ژاک-رنه هبرت (ملحدی حامیِ طبقهی کارگر) را حذف کرد، به دانتون و
حزبش، اندولژانها، روی آورد.
وایدا،
به غیر از اعدامِ دانتون، به ندرت این حقایقِ تاریخی را لمس میکند و
بیشتر رویِ اختلافِ بینِ دانتون و روبسپیر متمرکز میشود. آنها به ما
معرفی میشوند؛ دانتونِ پرشور، پرتحرّک و آنارشیستِ ژرار دپاردیو، کسی که
با آخرین و بزرگترین ژستش، اعلامِ اینکه سرش باید پس از اعدام به مردم
نشان داده شود، به سوی گیوتین میرود، و همچنین روبسپیرِ روشنفکر، خونسرد و
عصبیِ پزونیاک. نفرتی که این دو مرد، هر دو وکیلانی از طبقهی متوسط،
نسبت به هم احساس میکنند، همانقدر شخصی است که سیاسی. دانتونِ دپاردیو،
چاق، شلخته، گزافهگو وفاسد است – مردی که دوست دارد بخورد، بیاشامد و در
تجمل زندگی کند. او یکبار از اعدامِ ژیروندنهای میانهرو پشتیبانی کرد
امّا بعد جهتگیریِ سیاسیاش را تعدیل کرد و حالا میخواهد یک زندگیِ عادی
برای مردم فراهم کند. او میگوید: "من ترجیح میدهم که اعدام شوم تا اعدام
کنم". روبسپیر متضادِ اوست - بیمارگونه، نحیف، زاهد و ایدهآلگرا
(فسادناپذیر). او وحشت را به مانندِ ضرورتیِ انقلابی میبیند ( هر چند
مخالفانِ انقلاب تا این زمان سرکوب شدهاند)، تنها راهِ ممکن برای حفظِ
نیروی انقلاب، چرا که به نظرش انقلاب انرژی و ارادهاش را از دست داده است.
با
وجودِ تفاوتهای عمیقشان، روبسپیر میداند که نپذیرفتنِ دانتونِ محبوب و
مردمی از نظرِ سیاسی خطرناک است، بنابراین برای تحکیمِ قدرتِ کمیته،
میخواهد با او متحد شود. اما دانتون آشتیناپذیر است و با وجود مانورها و
سخنرانیهای سیاسیاش، سرنوشتش اجتنابناپذیر به نظر میرسد. یکی از
مهمترین دلایلِ شکستِ دانتون این است که روبسپیر یک استراتژیستِ سیاسی و
مباحثهگرِ برتری است. دانتون بسیار عشرتطلب و وابسته به ستایشِ مردم است و
در عوض برای حمایت از خودش کمتر تلاش میکند. در واقع از نظرِ احساسی خسته
و در سیاست بیدقّت و کندذهن به نظر میرسد. او برای دفاعِ از خودش به
انجمن (مرجعِ قانونگذارِ انقلاب) شکایت میکند، جایی که معلوم میشود
بیثبات است - کاریزمای دانتون، سخنوری و لافزنیهایش، برای نجاتِ زندگیِ
خودش و یا پیروانش کافی نیست.
کاهشِ
چنین نبردی به این دو مرد و پیروانِ مختلفشان (که به ندرت با جزییات ترسیم
شدهاند) که برای قدرت رقابت میکنند، شاید سادهانگاریِ تاریخ به نظر
برسد اما از دیدِ دراماتیک تاثیرگذار است و با کمک دو بازیگرِ اصلی که به
طرز شگفتانگیزی تواناییِ زندگی بخشیدن به این شخصیتهای بزرگشده را
دارند، هیچوقت به فقط یک بیانیه تبدیل نمیشود. البته همدردیِ کارگردان
متمایل به دانتونِ افراطکار با خصوصیاتی به شدّت انسانی است، کاراکتری
دوستداشتنیتر نسبت به روبسپیرِ زاهد و منطقی. امّا وایدا با تبدیلِ
روبسپیر به یک کاراکترِ بدذاتِ سطحی و کاغذی به دام نمیاُفتد، بلکه این
کاراکترِ نرمشناپذیر را انسانی میکند، مردی که بدون هیچ انتخابِ سیاسیِ
درستی رها شده، و با حسی از ناممکن بودنِ پیروزیِ انقلاب پریشان شده است:
"اگر دانتون کشته نشود، انقلاب پایان یافته است؛ و اگر کشته شود باز هم
سرنوشتِ انقلاب رو به فناست". روبسپیر همچنین سعی میکند که دوستِ
روزنامهنگارش را نجات دهد، دمولَنِ شکننده (پاتریک شِرو) که همپیمانِ
دانتون است، و روبسپیر به راستی دوستش دارد. روبسپیر بسیار فراتر از مردی
است تشنه به خون. صفتی شایستهی همپیمانش، لویی دو سنت ژوستِ (بوگوسلا
لیندا) متعصب با چشمانی وحشی که در خواستنِ سرِ مخالفانش هیچ تردیدی ندارد،
کسی که در مراسمِ اعدامِ دانتون و دیگر مخالفان حضور مییابد، در حالیکه
روبسپیر بیمار و تسخیرشده به نظر میرسد، در رختخواب پنهان شده و احساس
میکند که همه چیز فروریخته است – "انقلاب مسیرِ اشتباهی را در پیش گرفته
است"- و اینکه نابودیِ خودش حتمی است. به زودی، البته با شدتگرفتنِ
سرکوبیها، ترسهای روبسپیر در واکنشِ ترمیدوریِ[1]جولای 1794 به حقیقت پیوست، وقتیکه تعداد زیادی از رهبرانِ باقیماندهی عصرِ وحشت اعدام شدند، از جمله روبسپیر و سنت ژوست.
وایدا دانتون را مانندِ فیلمِ عالیِ ضدکمونیستیاش مردِ مرمرین
(1977) فیلمبرداری کرده است، با سبکی رئالیستی، بدون استفاده از استلیزه و
یا فیلمبرداریِ تکنیکی. بخشی از این تصمیم به بودجهی محدودش بازمیگشت،
که همچنین باعث شد از لباس و صحنهآراییِ پرجزییات با صحنههایی از
آشفتگیها و خشونتهای تودهای و هزاران چیزِ اضافی دیگر پرهیز کند تا در
عوض درامی صمیمانهتر بسازد. در این فیلم دو صحنهی اوج از نظر سبکی وجود
دارد، هر چند تصاویرِ سمبولیک و اکسپرسیونیستیِ فیلمهای قبلیاش، مثلِ خاکسترها و الماسها،
را به یاد میآورد که هر دو در زندانِ انقلابیِ لا فُرس اتفاق افتادهاند،
و هر دو در خدمتِ نمایشِ این بودهاند که انقلاب چقدر میتواند
سرکوبکننده باشد. در صحنهی اول، دوربینِ وایدا در داخلِ زندان حرکت
میکند، که پُر از زندانیهاست – مردان و زنانی که روی حصیر خوابیدهاند –
یک دیوانهخانهی واقعی. در صحنهی دیگر، موسیقیِ متنِ فیلم، هرج و مرجی
بدشگون از صداهایی زمزمهوار، به گوش میرسد و دانتونِ خسته با صورتی
نتراشیده همراه با سایرِ محکومین از میانِ سگهای زوزهکش و بدطینتِ پلیس
عبور میکند، در حالیکه زندانیانِ محبوس از نردهها بالا رفتهاند و برای
دانتون هورا میکشند. یک زندانی امّا خشمگینانه به دانتون میگوید که مرگِ
سازندهی دیوانِ محاکمات ]دانتون[ به دستِ دیوانِ خودساختهاش، فقط نشانی
از عدالت است.
صحنههای
زندان و بسیاری از چیزهای دیگری که در فیلم اتفاق میاُفتند، با شباهتی
مستقیم به لهستانِ دههی 1980 تفسیر شدهاند – دانتون به جای والسا و
روبسپیر به جای یارزولسکی- هر چند وایدا سعی میکند که این ارتباط را انکار
کند. با این وجود، حتّا با دیدی کلیتر، بیشترِ آنچه که در این فیلم
ترسیم شده است، میتواند همچون یک پیشگویی از چگونگیِ حکومتِ دولتهای
تمامیّتخواه در آینده دیده شود؛ مثلاً، استفادهی روبسپیر از پلیسِ مخفی و
جاسوسان برای ترساندنِ مردمِ شورشی و دستگیریِ مخالفان، بازجویی از
پیروانِ دانتون برای استخراجِ نقشههای شرورانه و ساختگیِ آنها، و
برگزاریِ یک دادگاهِ نمایشی که رویهی عادیاش متوقف شده و دانتون
تواناییِ دفاع از خودش و یا احضارِ شاهدانش را ندارد. همچنین یک صحنهی
شگفتانگیزِ دیگر هم وجود دارد، وقتیکه روبسپیر پوشاندهشده در شنلِ سزار،
برای پُرترهای قهرمانانه، در برابر داویدِ نقاش ژست میگیرد و همزمان از
داوید میخواهد که تصویرِ مردِ محکوم]دانتون [را، از نقاشیِ سرانِ اولیهی
انقلاب حذف کند – همانطور که استالین تروتسکی را از تاریخِ انقلابِ روسیه
حذف کرد.
دیدگاهِ تیره و پیچیدهی وایدا دربارهی انقلابِ فرانسه، توسطِ دانتون در طولِ محاکمهاش به خوبی بیان میشود: "مانندِ ساتورن[2]،
انقلاب بچههایش را حریصانه میبلعد".خشمِ رهاشدهی انقلاب، ایدهآلهایش
را محو میکند. وایدا دیده بود که چگونه رویای بعد از جنگِ کشورش، برای
تغییرِ سیاسی به خاکستر بدل شد. در دانتون،
قهرمان/ضدقهرمان ممکن است پیروزمندانه به سمتِ گیوتین رود، ولی اگر ]در این
عمل[ اُمیدی سیاسی وجود داشته باشد، در انسانیّتِ آسیبپذیرِ دانتون جای
گرفته است، نه در ایدهآلگراییِ ظالمانهی روبسپیر.
[1]ترمیدور
(Thermidor) به ماه یازدهم از ماه های تقویمِ انقلابِ فرانسه گفته میشود،
برابر با ۲۰ جولای تا ۱۸ اوت، که از واژهیThermal به معنی گرم یا گرما
استخراج شده است. مشهور شدنِ این اصطلاح مربوط به واقعهایست که در بیست
وهفتم جولایِ سالِ ۱۷۹۴ در فرانسه اتفاق افتاد و طیِ آن روبسپیر به تیغهی
گیوتین سپرده شد و عصرِ وحشت پایان یافت.
[2]
Saturn از خدایانِ بزرگِ روم که خدای کشاورزی و برداشتِ محصول به شمار
میآمد. ساتورن اغلب با کرونوسِ یونانی همسان شناخته شده است. این موضوع
نیز پیشگویی شده بود که یک روز پسری از پسرانِ کرونوس وی را سرنگون خواهد
ساخت و قدرت را بدست خواهد گرفت، و در نتیجه کرونوس تمامی فرزندان خود را،
به محضِ تولّد، میبلعید تا از آنچه پیشگویی شده بود، جلوگیری نماید.
نظرات