مردِ سوم (کارول رید-1949) *****
"بهم اعتماد نکن هری"
فیلم مردِ سوم
را خیلی وقت پیش دیده بودم، کی؟ دقیق یادم نیست! شاید ده یازده ساله بودم.
امّا یادم هست که فیلم دوبله شده بود و از تلویزیون پخش میشد. من به
همراهِ بزرگترها به تماشایش نشسته بودم. نمیدانم چرا هیچوقت این فیلم را
دوباره ندیدم، فیلمی که هم خودش و هم نامش خاطرهای چنین پایدار در ذهنم
ساخته بود. وقتی شروع به خواندنِ کتاب کردم، تصویری محو از داستانِ فیلم به
یاد داشتم. مردی به دنبالِ دلیلِ مرگِ دوستش میگردد، جستجویی که به
معمایی برای یافتنِ هویتِ یک مردِ سوم بدل میشود، مردِ سوم اما زنده است.
فقط بخشهایی از فیلم یا بهتر بگویم حس و حالی از فیلم یادم مانده بود و
اولینِ آنها نامِ هری بود.
خیابانهایی
تاریک و سرد، فضایی سیاه و سفید با زن و مردی که پیوسته دربارهی هری حرف
میزدند. زن هر بار از هری دفاع میکرد حتا وقتی که صحبت از بچهها شد، حتا
وقتیکه من با مغز کودکانهام فهمیدم هری کار خیلی بدی کرده است، جنایتی
وحشتناک. راستش را بگویم من چیزی از وضعیتِ ژنو و باندِ قاچاق نمیفهمیدم،
فقط میدانستم مردی هست که همهی کاراکترهای فیلم به او وابستهاند. فیلم
هری لایم را بدل به شخصیتی جذاب، دستنیافتنی و مرموز میکرد. یادم هست که
چقدر مشتاقِ دیدنِ هری بودم و دیدنش برای اولین بار زیر نورِ پنجره چه
غیرمنتظره و کوتاه بود، چقدر اورسن ولز برای هری بودن خوب بود. اما
نمیدانم چرا از سکانسِ به راستی درخشانِ چرخ و فلک هیچ چیزی به یاد ندارم،
شاید چون آنزمان چیزی از صحبتهای دو مردِ داخلِ کابین نمیفهمیدم، چیزی
از تجارتِ پنیسیلین، انسانیت و احساسِ گناه نمیدانستم اما عظمتِ دوستیِ
آن دو مردِ بارانیپوش را درک میکردم. مهم برایِ من جذابیتِ هری برای این
دوست بود و برای آن زن، آنا. آنا را با موهای تیره و بارانی گشاد و بلندش
به یاد داشتم. همانوقت هم بیتفاوتیِ آنا نسبت به مارتینز برایم عجیب و
ناراحتکننده بود، دلم برایش میسوخت.
کتاب
را خواندم و دوباره فیلم را دیدم، اینبار فهمیدم که چرا هم کتاب و هم
فیلم تا این اندازه جذاب و تاثیرگذارند. مقایسهی کتاب و فیلم کارِ جالبی
نیست چرا که داستان برای فیلم نوشته شده است. جذابیتِ کتاب فرای داستانش در
نحوهی روایتش نهفته است. راوی، سرهنگ کالووی، ماجرا را از زبانِ راویِ
دیگری، مارتینز، روایت میکند. داستان، داستانِ مارتینز است اما کالووی
آنچه را که شنیده، آنچه را که یادش مانده تعریف میکند، هرچند در بعضی
جاها حضور دارد. بنابراین حضور و عدم حضورش در هم میآمیزند و گاهی که
مارتینز در حالِ تعریف کردنِ چیزی کاملاً شخصی و خصوصی است، کالووی وارد
میشود، سوال میکند، دلیل میآورد و مکان/زمانِ داستان را جا به جا
میکند. کالووی گاهی مجبور است که رفتار، احساسات و افکار درونیِ مارتینز
را هم روایت کند که بهترین بخشهای کتاب را میسازند.
"اینجوری
بوده که رولو مارتینز از کنارِ پنجره برگشته و دوباره رو کاناپه نشسته.
چند لحظهی قبل که از جا بلند شده، یکی از دوستهای هری بوده که داشته
دوستِ دیگر هری را آرام میکرده، ولی حالا یکی بوده عاشقِ آنا اشمیت."
مردِ سوم
هم از آن فیلمهایی است که بر مبنای فقدانِ کاراکترِ اصلی شکل میگیرند،
شخصیتی مرکزی، معمولاً فریبنده و قدرتمند، که به روابط و کُنشهای سایر
کاراکترها معنی میدهد یا آنها را به واکنش در برابرِ خودش، نبودش و یا
خاطرهاش وادار میکند. ربکا مُرده است اما سنگینیِ حضورش
را در جای جای فیلم حس میکنیم، همه از ربکا حرف میزنند، گوشهکنارِ خانه
مملو از وسایل و آکنده از رد پایِ اوست، ربکا زیباترین، باهوشترین و
جذابترین زنِ دوران است که حتا مرگش میتواند همچون سایهی شومی، خانم و
آقای دووینتر را دنبال کند. ربکا را هیچوقت نمیبینیم، فیلم نه با فلشبک
به او برمیگردد و نه عکسی از او را نشانمان میدهد. وارد کردن چنین
کاراکترهایی در فیلم به قمار میماند و هیچکاک بهدرستی از به تصویر کشیدنِ
ربکا اجتناب کرده است، گذاشته در حدِ یک اَبرانسان باقی بماند. اما اگر از
نمایشِ این کاراکترها گریزی نباشد، کار مشکل میشود: انتخابِ بازیگری
مناسب که شخصیتِ شکل گرفتهاش را زیر سوال نبرد، و تصمیمگیری بر چگونگی و
زمان ورودش به فیلم. هری کمی بعد از نیمهی فیلم، وارد میشود در هیبتِ
غریبهای که با دیدنِ چراغِ روشنِ اتاقِ آنا به زیر درگاهِ ساختمانی پناه
میبرد. اما بعد بلافاصله سرنخی به تماشاگر داده میشود، گربهی آنا که
پیشتر شنیدهایم فقط هری را دوست داشته، مشتاقانه به سوی مرد میرود و با
پاهایش بازی میکند. چهرهی مرد هنوز در تاریکی قرار دارد اما ما تا حدودی
هویتش را حدس زدهایم. بله، هری شایستهی همچین تعلیقی است، تعلیقی کاملاً
سینمایی. مدتی –هر چند کوتاه- طول میکشد تا مارتینز در خروج از آپارتمانِ
آنا، مردِ ناشناس را ببیند و مایوسانه بر سرش فریاد بزند. در این میان
ناگهان نور بر چهرهی مرد میتابد، اورسن ولز را میبینیم که با آرامش و
لبخندی محو به مارتینز نگاه میکند. هری با قدرت، بینهایت جذاب، در
موقعیتی پر کشش با مارتینز رو به رو میشود که افسرده، مست و نااُمید است.
هریِ مردِ سوم، من را به یادِ هریِ دیگری در فیلمِ دیگری میاندازد، هریِ در بروژ.
او هم تا یک سوم پایانیِ فیلم حضور ندارد و دو آدمکشِ تنهای فیلم فقط
دربارهاش حرف میزنند، دربارهی کسی که همیشه بهترین تصمیمها را میگیرد،
آشنایانِ زیادی دارد و فرمانروایی است قدرتمند و بیرحم. اما هریِ رالف
فاینس به سادگی و در موقعیتیِ کاملاً معمولی واردِ فیلم میشود، در حالِ
صحبت با تلفن در خانهاش، در حالیکه کِن با بدترین لحن با او صحبت میکند.
در ابتدا هری به مانندِ یک مرد معمولی به نظر میرسد، اما ناگهان عصبانی
شده، گوشی را به دستگاهِ تلفن میکوبد: نشانههایی از آن هری که باید باشد.
کمی میگذرد تا فیلم صحنهای را به ورودِ هری به شهرِ بروژ اختصاص دهد در
حالیکه موسیقیِ آشنای فیلم طعمِ محکم و خشنی گرفته است. هری با پالتوی
سیاه و قدمهایی استوار از کنارِ دریاچهی قوهای سفید میگذرد تا واردِ عمل
شود.
مردِ سوم و در بروژ
با هم قابل مقایسه نیستند، در ژانرهای متفاوتی قرار میگیرند و از نظر
مضمونی و فرمی شباهتی به هم ندارند، شاید فقط نامِ هری و غیبتش در هر دو
فیلم مشترک است. اما با چشمپوشی از همهی اینها، این دو فیلم در بعضی از
ایدههای تماتیک مانندِ گناهِ کاتولیکی، پشیمانی و عذابِ وجدان، عدمِ بخششِ
جنایت در حقِ کودکان و تاکید بر معصومیتِ آنها، کشتنِ دوست برای هدفی
والاتر، به هم نزدیک میشوند.
نمیخواستم این نوشته با مقایسهی این دو فیلم به پایان برسد، اصلاً وقتی شروع به نوشتن کردم حتا به در بروژ
فکر هم نکرده بودم. فیلم و کتاب هر دو با مارتینز به پایان میرسند که به
مانندِ یهودای خائن و یا قهرمانی تنها، بر جای مانده است، هم دوستش را از
دست داده و هم عشقش را. هری لایم اینبار برای نجاتِ مارتینز برگشته بود.
نظرات