راهی برای دوست داشتن
درکِ
سینمای الکساندر ساکوروف دشوار است چرا که تجربههای بسیار متفاوتی در
فیلمسازی داشته است. بعضی از فیلمهایش - چه مثالی بهتر از پدر و پسر-
آنچنان زیبا، شاعرانه، عمیق و مصداقِ کاملِ والایی هستند، که تماشاگر را
در عمقِ انسانیت و تصویر غرق میکنند، ولی در مقابل گروهی دیگر از
فیلمهایش به کابوس میمانند، مثلاً فاوست و مادام بواری
که با وجود داشتن قابهای نقاشیگونه و ترکیببندیِ چشمگیر، جهانی یکسره
مهیب، تیره و دهشناک میسازند که راهِ فراری برای تماشاگر باقی نمیگذارد.
جهانی که در مادام بواری طعمی سورئال مییابد، و زنِ
زیبای فلوبر را تبدیل به چهرهای میانسال و پر چین و چروک در ناکجاآبادی
برزخی میکند و بدن، روح و کنشهای انسانی را به زشتترین حالتِ ممکن امّا
در زیباترین قابها به تصویر میکشد.
چندی پیش، مصاحبهای از ساکوروف میخواندم و شیفتهی این جملاتش شدم (چاپ شده در مجلهی سینما-تاک):
"جوهرۀ رویدادها دوست داشتن است. وقتی علاقه کم باشد، روشن است چه خواهد شد وقتی هم زیاد باشد، طبیعی است که انسان میخواهد علاقهاش را ابراز کند. راستش این مسیر ادامه دارد. مادر و پسر و پدر و پسر را دیدید. حالا مشغول کار روی دو برادر و کی خواهر هستم. در این فیلمها هدف به نوعی ترسیم علاقهی درونی انسانهاست. این کار بسیار مهم است، بخشی از فرهنگ ماست. در فرهنگ روس، مادر مهر و محبت زیادی نثار پسرش میکند و به همین شکل، پدر نیز دلبستگی زیادی به دخترش دارد. با گذشت زمان، دوست داشتن بیش از اندازهی والدین به فرزندان فشار وارد میکند. من سعی کردم بخشی از این فرایند را تصویر کنم. در واقع یکی از راههای شناخت دوستداشتن است. بارها این جمله را در جمع دوستانم از جمهوریهای قفقاز به زبان آوردهام.میدانید، قفقازیها انسانهای جسوری هستند، میجنگند و جانشان را فدا میکنند. از طرف دیگر مهم است که این انسانها چه طور همدیگر را دوست دارند. وقتی این را بدانید، میتوانید آن انسانها را دوست داشته باشید. مثلاً، ترکها را میشناسیم. میدانیم چه طور با محبت به همدیگر نزدیک میشوند، چه طور همدیگر را دوست دارند و چه احساسی نسبت به هم دارند. وقتی این چیزها را ببینیم، آن زمان ترکها را بیشتر دوست خواهیم داشت. موضوع این است. مشاهدهی دوستداشتن، راهی برای دوستداشتن است. پایهی دوستداشتن انسانها، دیدن محبت آنهاست. وگرنه به خاطر جنگجوهای خیلی خوب یا قهرمان بزرگبودنشان، نمیتوانیم دوستشان داشته باشیم. وقتی عشق درون انسانها را کشف کنیم، میتوانیم دوستشان داشته باشیم. مثال خوبی در این زمینه هست: رومئو و ژولیت. بعد از دیدن نمایش یا فیلمی بر اساس قصهی رومئو و ژولیت، ایتالیاییها را- به رغم هر کاری که کرده باشند- دوست خواهیم داشت، چون عشق را در ایتالیا و بین ایتالیاییها شاهد بودیم."
باید
بگویم من هم روسیه را به همین دلیل دوست دارم، به خاطرِ فیلمها و
ادبیاتش، به خاطرِ احساسات، زیبایی و عشقِ انسانی یا همان دوستداشتن که
تصویر میکنند. اصلاً ابلهِ داستایوفسکی فقط دربارهی
همین دوستداشتن است، پرنس میشکین، مردی به پاکی و سادگیِ یک کودک که به
دلیلِ بیماریاش سالها دور از جامعه بوده و حالا میخواهد دنیا و انسانیت
را نجات دهد ولی در پایان ناتوان از نجاتِ ناستازیا فیلیپونا و روگوژین،
دوباره درهم میشکند.
چند
سال پیش تئاتری انگلیسی از ابلهِ داستایوفسکی دیدم که با ورودِ پرنس
میشکین به روسیه شروع میشد، وقتی او میگفت (این جملات در کتاب نیست):
I want to love, I want to respect, I want to feel, I want to help, I want to care, I want to live, …
و با همین جملات پایان مییافت وقتی با دیدنِ جسدِ ناستازیا فیلیپونا که به دستِ روگوژین کشته شده بود، دوباره دیوانه میشد.
نظرات