مشکلاتِ هر روز
ترجمهای از
نوشتهی کوتاه آدرین مارتین و کریستینا آلوارز لوپز که در مجلهی اینترنتی
اسپانیاییزبانِ Transit چاپ شده است. نثر آهنگین و
زیبای این نوشته را خیلی دوست دارم و همین دلیلِ ترجمهاش شد. سعی کردم در حد
توانم زیباییِ زبانِ متن و همچنین محتوایش را به فارسی برگردانم. هرچند متنِ سختی
است برای ترجمه...
سینما نمایشی است از فضا. هر کارِ راستینِ سینمایی (اگر واژههای ریموند بلور را وام بگیریم)، یک پیکربندیِ منفردِ تقلیلناپذیر ارائه میدهد که در آن نقاطِ تکینِ فضا با مرگباریِ زمان تقاطع یافتهاند. سینما خطوطی از حرکت، از جهت، از تماس را حکاکی میکند. سینما عمیقاً معمارانه است.
در شهرهای نامرئیِ ایتالو کالوینو (1972)، بازسازیِ خیالیِ شهرِ zeira به بازماندههای یک فیلم میمانَد. یک فیلم از نظرِ
احساسی به یاد آورده میشود، درحالیکه در اندازهگیریهای دقیقِ دوری و مجاورت،
فضا و مکان، گرفتار شده است. حافظهی احساسی در نوعی ردپای روایی ساکن شده، که برای
مثال در ارتفاعِ نرده و جهشِ بلندِ مردِ زناکار که در سپیدهدم از آن بالا رفته [از جملاتِ کتابِ شهرهای نامرئی]،بر جای مانده است.
ما به این شکاف، به این غیاب مینگریم و فیلم در ذهن ما به نمایش در میآید. پرمینجر،
آنتونینی، تارکوفسکی: همهی فیلمسازانِ بزرگِ فضاهای خالی و ]و در همانحال[
آبستن، این ]نکته[
را میدانند. پیرنگهایشان تکرارها را مهندسی میکنند و هنگامیکه دیگر رویاروییها
وجود ندارند، ]یعنی[ در خلأای که با رفتنِ کاراکترهای داستان بر جای مانده، به یاد میآورند.
خاطرهی سینمایی و مادیتِ مکان یکدیگر را افسون میکنند. سینما بدونِ وزنهها
و اندازههایش، بدونِ آغازها و بنبستهایش، هیچ نیست. وقتی چیزی اتفاق نخواهد
افتاد به جز خودِ مکان، [در اینصورت] روایتِ این رویارویی مدتها در آنجا انعکاس خواهد یافت.
با یادآوریِ دوبارهی کالوینو، میتوانیم بگوییم:
هر چند فیلم دربارهی گذشتهاش حرف نمیزند، اما آن را همچون خطوطِ دست در بر
دارد، نوشتهشده در کنجِ خیابانها، چارچوبِ پنجرهها، نردههای پلکانها، آنتنهای
برقگیرها، دیرکِ پرچمها، هر تکهای که با خراشها، فاصلهگذاریها، کتیبهها نشانهگذاری
شده است.
رویاروییها و آشفتگیها. در Le tempestaire (1947) ساختهی ژان اپستاین، پیرمردی از
سواحلِ بریتانی به گویِ کریستالیِ جادوییاش نگاه میکند، درونش دریا را میبیند، در
آن میدمد، و طوفانی سهمگین را رام میکند: در پایان گوی را میاندازد و میشکند.
تقریباً شش دهه بعد، آلن رنه با استفاده از جلوههای صوتیِ وارونه در قلبها
(2006) - درامی راستین و درونی از فضا-، به نبوغِ رادیکالِ اپستاین ادای احترام میکند.
در این ملودرام، خطوط و حرکتها در یک بارِ رنگارنگِ پر زرق و برق به هم میرسند.
یک زن (ایزابل کاره) به سوی قرارش با یک مرد (لمبرت ویلسون) میرودکه قبلاً سر
میزی نشسته است، زنی دیگر (لورا مورانت)، همسرِ سابقِ مرد، از دستشویی بیرون میآید
و زودتر به این مقصد میرسد. پیشخدمتی (پیر آردیتی) هم هست که همهی اینها را میبیند و ]ماجرا را[ میداند. زنِ اول برمیگردد، عقب میکشد، ردپای قدمهایش
بر پلکان را پی میگیرد: حرکتِ ناگهانیاش تقریباً سینیِ نوشیدنیها را واژگون میکند.
]اینجا[
یک فاجعه طرحریزی و معمارانه برنامهریزی شده است: دوربین در میانِ این فضای
شلوغ میگردد، میچرخد، پرواز میکند.
فاجعهای درونی. بدنها میگریزند، خطوطِ ارتباطی در هم میشکنند. در دو فیلمِ دیگر، مراکشِ جوزف ون اشترنبرگ و کنارِ آبیترین دریاهای بوریس بارنه، هم یک مثلثِ کاراکتری وجود دارد ( دقیقاً همانطور که در آن صحنهی قلبها هست، اما با تعویضِ جنسیتها)، ]اینبار[ یک زن بینِ دو مرد. مشکل، یعنی پارگی در بافتِ اجتماعی که ناشی از این نامتقارنی بوده، با دریدنِ چیزی نزدیک به بدنِ زنانه دراماتیزه شده است: یک گردنبند. مرواریدها پاره میشوند، میریزند، جلنگ جلنگ صدا میکنند، خرد میشوند: بیرونِ قاب در اولی، افتادن با حرکتِ آهسته (اسلوموشن) در دیگری. یک رویدادِ مطلقاً سینمایی، لرزشِ جهان در جنبشهای خردهجهانیاش [microcosmic]. مشکلاتِ هرروزه، مشکلِ هر روز. مراکش دربارهی زنی است که قصری را با بیابان معاوضه میکند، کنارِ آبیترین دریاها در یک کلخوز (مزرعهی اشتراکی) در فاصلهی موقتیِ بینِ تخلیهی بارِ کشتی و بازگشت به دریا اتفاق میافتد. قلبها دربارهی خرید، فروش و جابجاییِ روزمرهی املاک ]کنایه از قلبها[ است. تنشهای تکتونیکِ زمین، دریا و املاک برای پشتیبانیِ کوچکترین و در همان حال پرحادثهترینِ فاجعهها: پارهشدنِ یک گردنبند.
کالوینو دربارهی «موجی از خاطرات» نوشت – یعنی فیلم- که همچون اسفنچ خیس
میخورد و ورم میکند. کنش به همراهِ صدای آب در این ویدیو خاطرهای درهمبافته
از تکههایی از سینما را ثبت کرده است.
نظرات