آنا کارنینا بدونِ آنا کارنینا
باز
هم اقتباسی سینمایی از رُمانی کلاسیک و مشهور! باز هم داستانِ آنا
کارنینا! آن اشرافزادهی زیبای روس، مادرِ سریوشا، زنِ کارنین، معشوقهی
ورونسکی، آن زنِ پیچیدهی دوگانهی تباهشده یا ... سادهتر زنی که خود را
زیرِ قطار انداخت. از معروفترین زنانِ ادبیات که بارها به سینما پا گذاشته
با گرتا گاربو، ویوین لی ... و اینبار کیرا نایتلی. چه انتظاری از این
فیلم داریم؟ آیا کیرا نایتلی توانسته آنای تولستوی را بسازد؟ آیا جو رایت
موفق شده کتابی دو جلدی، پیچیده و چندلایه را به تصویر درآورد؟ آن هم در
این دوران، که کمتر کسی وقت و حوصلهی کافی برای خواندنِ رُمانهایی از
جنسِ آنا کارنینا، جنگ و صلح، و یا کارهای داستایوفسکی دارد؟ کتابهایی که
برای روایتِ یک ضیافتِ سادهی ناهار یا برای توصیفِ ملاقاتی در قطار،
صفحهها اختصاص میدهند، با دقت و وسواسِ تمام جزییات را میسازند و
همزمان ذره ذره به کاراکترهایی نامیرا فُرم میدهند، قهرمانهایی که از
بدوِ تولدشان تا کنون جاودانهاند. یک فیلم چقدر میتواند به آنها نزدیک
شود: نزدیکی همان دستیابی به حدِ نهایی است؟ نهایتِ وفاداری شاید. واقعاً
برای کسانی که رُمان را نخواندهاند، کدام یک از فیلمهای آناکارنینا
میتواند جایگزینِ مناسبی باشد؟ به زبانِ تصویر درآوردنِ این داستانها آن
هم در زمانی محدود، چالشبرانگیز یا بهتر بگویم غیرممکن است، چرا که در
زمان، در کلمات، در تکرارها و توصیفاتِ به ظاهر بیاهمیتِ روزمره بسط
مییابند و باید هفتهها در لابهلای سطر سطرشان زندگی کرد تا ناستازیا
فیلیپونا را شناخت، تا عظمتِ رویاروییِ نهاییِ پرنس میشکین و روگوژین را
درک کرد ، تا همیشه تلخیِ سرنوشتِ شاهزاده آندره و ناتاشا را به خاطر
سپرد.
اقتباسهای
شخصی شاید بهترین روشِ مواجهه با این نوع ادبیات باشد، بنا کردن دنیایی
برگرفته از رُمان و نه استوار بر آن. با این حال، جو رایت مطمئناً خواسته
اقتباسی وفادار به رُمان بسازد ولی در گزینشی خودخواسته یا ناخودآگاه - یا
در حدِ توانش- تنها به سطحِ رُمان و به روایتِ جینآستینوارِ داستانی
عاشقانه در پسزمینهای تئاتری با حال و هوایی انگلیسی بسنده کرده است.
حذفِ جهانبینیِ عمیق و فلسفیِ تولستوی (که بخشِ مهمی از آن در افکارِ لوین
انعکاس مییابد) به کاغذیشدنِ کاراکترهای اصلی - آنا و لوین- منجر شده
است اما با این حال از آن دوپارهگی و پیچیدگیِ روحی نجاتشان داده تا
عاشقانهای سرگرمکننده از رنگ، موسیقی، رقص و حرکت بسازد. تماشای آنا
کارنینای جو رایت مفرح و جذاب است، همواره در میزآنسنِ فانتزی و خانههای
عروسکیِ تودرتوی فیلم میچرخیم، به قدری که فرصت نمییابیم با آنا همراه
شویم، موقعیتش را درک کنیم و شرایطش را بسنجیم. در نتیجه صحنهی مرگش هم
دیگر چندان تاثیرگذار نیست، حتا دلخراش هم نیست. انگار فقط فیلم تمام شده،
یک پایانِ غمانگیز! شاید یک راهِ ورود به فیلم چشمپوشی از خودِ آنا باشد و
البته نه از بازیِ بد و تصنعیِ کیرا نایتلی! اینچنین شاید بتوان از تماشای
فیلم لذت برد و بتوان گفت که فیلم در مقایسه با نمونههای مشابهاش موفق
است. و چه نمونهای بهتر از بینوایانِ تام هوپر که اینبار به جای تولستوی
از ویکتور هوگو یاری گرفته است.
اما
اگر آنای آناکارنینا از آغاز مُرده پس نقطهی قوتِ فیلم چیست؟ چه چیزی
فیلم را از لغزش در سراشیبیِ کالاهایی پُر زرق و برق، بادکرده اما توخالی
نجات داده است؟ شاید انتخابهایی درست در ادامهی نوعِ نگاهِ جو رایت به
رُمان. فیلمنامهنویس و کارگردان مهمترین بخشهای کتاب را انتخاب کردهاند،
حذفها و خلاصهسازیهایشان در ساختار و ریتم فیلم مینشیند و هر سکانس در
طرحِ مضمون، فضاسازی، زمانبندی و جمعبندیِ اطلاعات موفق میشود. چه
نمونهای بهتر از بخشِ آغازین: آشفتگیِ خانهی ابلونسکی و ماجرای خیانتش،
ورودِ لوین و اعتراف به عشقش، سفرِ آنا به مسکو با وجودِ مخالفتِ کارنین،
همهی اینها موازی با هم در نماهای دو بُعدیِ فیلم کلاژ شدهاند و
بنابراین در پانزده دقیقهی اول دیدی کلی نسبت به کاراکترها، مرتبهی
اجتماعی و رابطههایشان در این جهانِ عروسکی بدست میآوریم. حتا گفتگوهای
مهمِ دونفره (لوین-ابلانسکی، کیتی-لوین، آنا-کارنین) هم در این پیشدرآمد
گنجانده شدهاند. جو رایت هیچوقت در طولِ فیلم شیفتهی خودش، تکنیکش و یا
بازیگران نمیشود، نوعی خودشیفتگی که میتواند یکی از دلایلِ سقوطِ
بینوایان باشد. دلیلِ دیگر سانتیمانتالگرایی مفرطِ فیلم است که جو رایت از
این دام هم جسته است. تام هوپر زمانِ محدودِ فیلم را بیهوده صرفِ نمایشِ
جلوههای کامپیوتری (نوعی فخر فروشی!) و آوازهای بازیگرانش کرده است. این
همه تمرکز روی فونتین واقعاً به چه کاری میآید؟ آن همه گریه و زاری! آن
زجههای مادرانه! دیدنِ کوزت در رویا! جز آنکه آنا هاتاوی باید جایزه
بگیرد. آغازِ معمولیِ فیلم، معرفی و ورودِ تک تک کاراکترها و پروراندنِ
آنها (که آواز خواندن هم به دادشان نرسیده!) سطحی و نمایشی شده بدونِ
ذرهای ایجاز و خلاقیت که مستقیماً برداشتِ سطحی و سادهانگارانهی تام
هوپر و فیلمنامهنویسش نشانه میگیرد. حالا این را مقایسه کنید با آغازِ
آناکارنینا که ابلونسکی را تنها در صحنهی تئاتر میبینیم یا اولین ملاقاتِ
لوین و کیتی، دختر پریوار از پلهها پایین میآید، همچون فرشتهای
سپیدپوش در میانِ ابرها روی مبلی در صحنهی نمایش مینشیند، لوین مسحور شده
است.
درست
است بینوایان فیلمی موزیکال است، قرار هم نیست اقتباسی جدی از رُمانِ
ویکتور هوگو باشد اما حتا در ظاهر و در چشماندازِ موزیکالش هم چیزی نساخته
فقط با پیشرفتِ فیلم هر چه بیشتر ورم کرده است. کاراکترها و نسبتشان با هم
تا پایانِ این فیلمِ دو ساعت و نیمه در نیامدهاند، حتا رابطهی کوزت و
ژان والژان هم عقیم مانده است. در مقابل، جو رایت به کاراکترهای مهمِ رُمان
به خوبی پرداخته و اتصالاتِ بینِ کاراکتری را تعریف کرده است. اگر نتوانیم
عمقِ رابطهی آنا با کاراکترهای فرعی (کیتی، دالی، ابلانسکی) را ببینیم
حداقل میتوانیم جنسِ آن را تعریف کنیم.
و
در پایان، پس از همهی اینها، البته که مهمترین آناست، زنی که فیلم دورِ
او میگردد و در او تعریف میشود، کیرا نایتلی از این زن چه ساخته است؟
ظاهرِ کیرا نایتلی، موهای تیره و اندام ظریفش کاملاً مناسبِ آنا کارنینای
وصفشده در کتاب است. کیرا نایتلی آنای ایدهآل و بینقصی است پیش از آنکه
دهان باز کند. دقیقاً لحظهای که شروع به حرفزدن میکند آنای تولستوی فرو
میریزد و بار دیگر با خودِ کیرا نایتلی طرف میشویم، با همهی نقشهای
دیگرش، با جورجیانای دوشش، با الیزابتِ غرور و تعصب، با سیسیلیای تاوان ...
هنرپیشهای که همیشه خودش بوده و این خود بودن گاهی بر نقش نشسته و گاهی
کاراکتر را به کُل ویران کرده است. بزرگترین لطمهای که فیلم دیده شاید
همین باشد، چرا که سخت است قهرمانِ فیلم را حتا شبحی کاغذی از آنا بدانیم.
آنا از آغاز مُرده است ولی آیا میتوان از آن گذشت؟
نظرات