لویاتان: حیوان-شدن در قلمروی حسها
لویاتان به روایتِ تورات هیولایی است غولپیکر و دریایی که در میانِ آبها میخروشد،
میشکافد و میبلعد. تجربهی تماشای لویاتانِ لوسین کستینگ-تیلر و ورنا پاراول هم به رویارویی
با این هیولای عظیمالجثه میمانست. فورانِ رنگها، تصویرها، شکلهای انتزاعی،
حرکت و چرخش با دوربین، تکان تکان خوردنها با امواجِ دریا و البته صداها –صدای دریا، صدای ریزشِ آب- تماشاگر را به دنیایی
عجیب، شگفتانگیز و به شدت نزدیک به سوژهی مقابلِ دوربین میبُرد. دربارهی این
فیلم چه میتوان گفت؟ پیش از تماشایش آن را مستندی دربارهی صنعتِ ماهیگیری میدانستم،
اما حالا فکر میکنم که لویتان را به سختی بتوان مستند خواند (مستندِ تجربی
نامِ بسیار بهتری است)، چرا که آنچه پیشِ روی ماست نه دربارهی ماهیگیری است و نه
ماهیگیران، نه حتا ماهیها و جانورانِ دریایی. فیلم به کندوکاو در زندگی، عاداتِ اجتماعی و وضعیتِ
اقتصادیِ دست اندرکارانِ صنعتِ ماهیگیری علاقهای ندارد، به آنها نزدیک نمیشود
(از نظرِ فیزیکی و تماسِ بدنی چرا ولی نه از نظرِ احساسی، روانشناختی و اجتماعی) و
جز در مواردی انگشتشمار از نمایشِ تصویرِ آنها اجتناب میکند. از سوی دیگر
آشکارا از شکارِ مناظرِ طبیعی و زیستیِ موجودات دریایی فاصله میگیرد و به ساختنِ
تصاویری غریب و انتزاعی از پروسهی صیدِ موجوداتِ دریایی در دلِ تاریکی روی میآورد.
این تصاویرِ دستنیافتنی چگونه ثبت شدهاند؟
فیلمسازان با
استفاده از دهها دوربینِ کوچکِGoPro که روی بدنِ
کارکنان و در جاهای مختلفی از کشتی نصب شده بودند، به طورِ تصادفی ساعتها فیلم
گرفتند و بعد در هنگامِ تدوین، نماهای اصلیِ لویاتان را از آنها استخراج
کردند. فیلم با حرکتِ کشتیِ ماهیگیری از اسکله آغاز میشود، کشتیهایی که ممکن است
هفتهها در دریا بمانند. سپس دوربینهای کوچک با اتفاقاتِ روی کشتی همراه میشوند،
با تورهای ماهیگیریِ عظیمی که به دریا انداخته میشوند و مملو از ماهیها و
جانورانِ دریاییِ رنگارنگ به عرشه باز میگردند. تورها خالی میشوند، ماهیها در
حالِ بالا پایین پریدن جان میدهند و یا زودتر با دستانِ ورزیدهی ماهیگیرانِ ماهر
قطعهقطعه میشوند. سرِ ماهیها، بالهها و تکههای بدنشان در میانِ خونابهها
شناورند که هر از چند گاهی خالی میشوند به دریا. لویاتان از این جنبه
فیلمی است ترسناک و وهمانگیز: در تماس با مرگ، در نزدیکی به شکار و در میل به
دریدن.
در میانِ نوشتههایی که تاکنون دربارهی فیلم خواندهام، نقدِ فیل کُلدیرون در مجلهی سینمااسکوپ (یکی از اولین نوشتهها بر لویاتان) را بیشتر دوست داشتم. نوشته با اشاره به یک شباهتِ تصادفیِ کنجکاویبرانگیز میانِ نامِ فصلِ اولِ کتابِ توماس هابز[1]، لویاتان: دربارهی حس، و نام پروژهی کستینگ-تیلر در هاروارد یعنی آزمایشگاهِ قومشناسانهی حسگرانه [The Sensory Ethnography Lab] و همچنین نامِ فیلمِ اخیرش آغاز میشود. اشارهای که میتواند یکی از راههای ورود به لویاتان یا نوشتن دربارهی آن باشد. هابز حس را به مانندِ نوعی پاسخ به حرکت و جنبش در دیگری [Other] تعریف میکند، دیگریای که نسبت به وضعیتش به مثابهی ابژهای دیدهشده–بوشده-لمسشده-شنیدهشده-چشیدهشده بیتفاوت است و لویاتان – برعکسِ بسیاری از فیلمهای جدید که به سختی میتوانند خارج از ذهنِ تماشاگرانشان وجود داشته باشند- تعریفِ هابز را هم به رابطهی دوربین و جهانِ ]پیرامونش[ اعمال میکند و هم خودش کارکردی همچون یک ابژه مییابد، انبوهی از صدا و نور که در تاریکی میلرزند و در فراسوی موجها برای چشمها و گوشهای ما ناشناختنیاند ]به مضمون از همان مقاله[.
اما بیشتر از
نقدهای پیرامونِ فیلم، این مصاحبهی لوسین کستینگ-تیلر و ورنا پاراول در شناختِ
ایدههای اصلیِ شکلدهندهی فیلم راهگشا بود (هرچند به نظرم لویاتان را
باید بدونِ هیچ پیشداوری و پیشزمینهای دید: یک رویاروییِ آنی با این دنیای
ناشناخته). البته فیلمسازان در این مصاحبه سعی کردهاند که از هرگونه توضیح و
تفسیری اجتناب کنند چرا که فیلم به همین هدف ساخته شده، یعنی فرار از روایت و به
خصوص از جهانی که بر پایههای زبان شکلگرفته است. به همین دلیل دوربین با سوژهی
فیلمبرداری به اشتراک گذاشته شده است. به گفتهی کستینگ-تیلر فیلمهای
مستند بر خلافِ فیلمهای داستانی در خطرِ تقلیل به استدلالی دربارهی جهان یا
صدورِ یک بیانیهی سیاسی/اجتماعی قرار دارند و بنابراین هدفِ آنها ساختنِ فیلمی
بوده که چیزی برای گفتن ندارد، فقط به بودن در جهان و به برخورد با طبیعت اکتفا میکند،
به حسها دست مییازد.
در بخشهای پایانیِ مصاحبه اتفاقِ جالبی افتاد و ورنا پاراول در پاسخ به یکی از سوالها از فیلیپ گراندریو (فیلمسازِ فرانسوی که در جمعِ حاضرینِ جلسه نشسته بود) کمک خواست. فیلیپ گراندریو گفت که فیلم در تحقق ایدهی حیوان-شدن [becoming-animal] بسیار موفق بوده است. فیلمهای فیلیپ گراندریو هم از جنبهای دیگر سعی میکنند که به این ایده نزدیک شوند، به این ناحیهی تمیزناپذیری بین انسان و حیوان. «شدن» [becoming] و بطور خاص «حیوان-شدن» مفهومی است که ژیل دلوز و فلیکس گاتاری در نوشتههایشان معرفی کردند. ژیل دلوز در کتابِ فرانسیس بیکن: منطقِ احساس برای تحلیلِ نقاشیهای بیکن از این مفهوم یاری گرفته است. در نزدِ دلوز و گاتاری حیوان-شدن به معنی تقلید، واگیری [Memises] و همانندسازی نیست بلکه یافتنِ یک ناحیهی مجاورت [zone of proximity] یا ناحیهی تمیزناپذیری [zone of indiscernibility] است که در آن تفاوتِ بین انسان و حیوان تشخیصناپذیرست. لوسین کستینگ-تیلر در اینباره میگوید ]به مضمون[: هنری که بخواهد چیزی بیش از حدِ معمول انجام دهد باید بتواند ما را به طبیعتِ اصلیمان بازگرداند که ذاتاً حیوانی است. باید بتوان به جای حیوان قرار گرفت. هر اندازه که ما از لحاظِ فرهنگی و روانی رشد کرده باشیم، در نهایت باز هم هیولا یا حیواناتی فانی هستیم و پس از مرگ به جهانی عظیمتر و بزرگتر (طبیعت) بازمیگردیم. فیلمهای کمی توانستهاند این رابطهی عمیقِ بینِ انسان و طبیعت را تسخیر کنند که بدونِ هیچ راهِ فراری به آن وابستهایم.
در بخشهای پایانیِ مصاحبه اتفاقِ جالبی افتاد و ورنا پاراول در پاسخ به یکی از سوالها از فیلیپ گراندریو (فیلمسازِ فرانسوی که در جمعِ حاضرینِ جلسه نشسته بود) کمک خواست. فیلیپ گراندریو گفت که فیلم در تحقق ایدهی حیوان-شدن [becoming-animal] بسیار موفق بوده است. فیلمهای فیلیپ گراندریو هم از جنبهای دیگر سعی میکنند که به این ایده نزدیک شوند، به این ناحیهی تمیزناپذیری بین انسان و حیوان. «شدن» [becoming] و بطور خاص «حیوان-شدن» مفهومی است که ژیل دلوز و فلیکس گاتاری در نوشتههایشان معرفی کردند. ژیل دلوز در کتابِ فرانسیس بیکن: منطقِ احساس برای تحلیلِ نقاشیهای بیکن از این مفهوم یاری گرفته است. در نزدِ دلوز و گاتاری حیوان-شدن به معنی تقلید، واگیری [Memises] و همانندسازی نیست بلکه یافتنِ یک ناحیهی مجاورت [zone of proximity] یا ناحیهی تمیزناپذیری [zone of indiscernibility] است که در آن تفاوتِ بین انسان و حیوان تشخیصناپذیرست. لوسین کستینگ-تیلر در اینباره میگوید ]به مضمون[: هنری که بخواهد چیزی بیش از حدِ معمول انجام دهد باید بتواند ما را به طبیعتِ اصلیمان بازگرداند که ذاتاً حیوانی است. باید بتوان به جای حیوان قرار گرفت. هر اندازه که ما از لحاظِ فرهنگی و روانی رشد کرده باشیم، در نهایت باز هم هیولا یا حیواناتی فانی هستیم و پس از مرگ به جهانی عظیمتر و بزرگتر (طبیعت) بازمیگردیم. فیلمهای کمی توانستهاند این رابطهی عمیقِ بینِ انسان و طبیعت را تسخیر کنند که بدونِ هیچ راهِ فراری به آن وابستهایم.
هرچند هدف سازندگانِ
لویاتان رهایی از هرگونه بیانگری و تصمیمگیریِ خودآگاهانه در روندِ فیلمسازی بوده،
اما در نهایت از اعمالِ سلیقه در چیزی که ساختهی بشر است، گریزی نیست. در بخشی از
مصاحبه ورنا پاراول بخشی از این ایدهها را لو میدهد ]به مضمون[: در مدتی که سوارِ کشتی بودم، فهمیدم که هیچوقت
اینچنین نزدیک به چیزی به نامِ «رنج کشیدن» نبودهام. وقتی با وضعیتی رو به رو میشوی
که انسان به حیوان بدل میشود، به آنچه که کارِ بدنیِ سخت میتواند بر سرِ انسان
بیاورد هم فیزیکی و هم احساسی. و این شاید توضیحدهندهی یکی از صحنههای
پایانی فیلم باشد که با دوربینِ ثابت فیلمبرداری شده است. دوربین رو به روی کاپیتانِ
کشتی قرار گرفته که مشغولِ تماشای برنامهای تلویزیونی است ولی بهقدری خسته است
که از نظرِ احساسی چیزی نمیفهمد؛ مسخشده، غایب از این دنیا و با چشمهایی خالی
فقط آنجا نشسته است. این نمای ثابت و نسبتاً طولانی پس از آن همه حرکت، تکاپو و
لرزش تاثیرگذار و آشفتهکننده است.
و اما فیلم با
تصاویری مبهوتکننده و سورئال از پروازِ مرغانِ دریایی به پایان میرسد، پرندگانی
سفید در آسمانی سیاهرنگ که با دریا پیوند یافته، چرا که مرزِ جداکنندهی دریا و
آسمان در تاریکی ناپدید شده است. حالا چرخشِ دوربین، تصویری از پرندگانِ سفیدرنگ
از پایین سپس از بالا، ثبتِ چیزی از جنسِ عظمت، ترس و زیبایی، یعنی رویارویی با
درونیترین و در همان حال بیرونیترین حسها ...
نظرات
در یکی جایی خواندم که سازندگان لوایاتان از ساخته شان گاهی اوقات به عنوان مخلوق فرانکنشتاین یاد می کنند. چیزی که نمی شود عنوان کاملا مستند بهش داد نه اینکه می شود در گونه ای از سینما مثل هراس تعریفش کرد و شاید واقعا آن چیزی که در فیلم ترسناک است نه آن خشونت عریان طبیعت بلکه آن تصویری است که فیلم از ناپدید شدن مرز میان انسان و حیوان می دهد.
ممنون که خوندید. مخلوق فرانکشتاین هم تعبیر جالبی از فیلم است.