دو یادداشت کوتاه برای دو فیلم هنگکنگی
این دو یادداشت پیشتر درپروندهی سینمای هنگکنگ فیلمخانهی ده چاپ شدهاند
جهنم پیوسته
مروری بر سهگانهی روابط دوزخی
روابط دوزخی اندرو لو و الن ماک در دوران افول صنعت فیلمسازی هنگکنگ خوش درخشید، استقبال
از فیلم به اندازهای بود که یک سال بعد دو فیلم در ادامهی آن ساخته شدند و بعدتر
اسکورسیزی نسخهی آمریکاییاش رفتگان را ساخت با محوریت فیلم اول و افزودنیهایی
از دو قسمت دیگر. موضوع فیلم همان داستان کلاسیک و آشنای دزدها و پلیسهاست که در
کنار انبوه فیلمهای ژانر گنگستری سینمای هنگکنگ و در ادامهی فیلمهایی مثل فردایی
بهتر مینشیند. اما موفقیت چشمگیر فیلم در ایدهی مرکزی جذابش نهفته است، ایدهای
که از تغییر چهرهی جان وو به ذهن ماک رسید و بر تقابل/تشابه/رویارویی دو
کاراکتر اصلی بنا شد که اولی، تونی لونگ، مامور مخفی پلیس در تریاد (سازمان تبهکاری هنگکنگ) و
دیگری، اندی لو، جاسوس تریاد در نیروی پلیس است. روابط دوزخی از زد و خورد،
خشونت و اکشن فاصله میگیرد، در عوض یک موش و گربهبازی پیچیده طراحی میکند، از
ساختن پسزمینهی تاریخی و روانشناختی طفره میرود، چرا که در اینجا نفس بازی
کردن اهمیت دارد. روابط دوزخی 2 اما به گذشته بازمیگردد و انگیزههای
کاراکترها را واکاوی میکند، تمرکز بر عشقهای از دسترفته و پیوندهای خانوادگی، که
گاهی پدرخوانده را به یاد میآورد.
بخشی از جذابیت فیلم اول (و سوم) به دو بازیگر اصلیاش بازمیگردد
که بسیار به هم شبیه و در عین حال متفاوتاند. هر دو خوشچهرهاند و جوان،
تقریباً همقد، تونی لونگ محجوب است و آرام اما اندی لو تند و تیز است و اهل عمل. از
آغاز این دو در برابر هم قرار میگیرند، و در همان اوایل فیلم در مغازهی لوازم
صوتی همنشین میشوند و به آهنگ «زمان فراموششده» گوش میدهند، نوستالژی برای
زمان، برای گذشتهی از دسترفته، هنگامیکه هر دو در نقشی دیگر گرفتار شدهاند.
مغازهی لوازم صوتی جاییست که در پایان سهگانه نیز بار دیگر به آن بازمیگردند،
اینبار در فلشبک. نقشبازی کردن و بحران هویت از تمهای اصلی این سهگانه است
چیزیکه در فیلم اسکورسیزی به حاشیه رفته. لونگ میخواهد هر طور شده هویتش را به
دست آورد و لو میخواهد از هویت دروغینش محافظت کند. مهمترین سوال این است پلیس
بودن یا نبودن، خوب بودن یا نبودن. در حالیکه در رفتگان، دیکاپریو مغلوب
ترس است، مت دیمن چندان عذاب وجدان ندارد و خوب بودن مطلقاً مهم نیست. روابط
دوزخی 3، در سطحی درونیتر، به استحالهی شخصیتی لو میپردازد، زمان و مکان را
میشکند تا در صحنهای درخشان، زن روانشناس را میان لو و لونگ که در حال و گذشته
روی کاناپهی روانکاوی خوابیدهاند بنشاند.
سهگانهی روابط دوزخی، دنیای کلیشههاست و جملههای تکراری اما همزمان در سطحی دیگر وارث موج نوی هنگکنگ است: جلوههای بصری فیلم و آن تضاد زیبا از رنگهای سرد و گرم (با همکاری کریستوفر دویل)، استفادهی دراماتیک از بامها، جاسازی مفاهیم بودایی در جهان فیلم. لونگ و لو در «جهنم پیوسته» ((Continuous hell اسیرند، همواره زجر میکشند، مرگ برایشان رهاییبخش است چرا که «عمر طولانی بزرگترین سختی است».
یک داستان واقعاً عاشقانه
مروری بر رفقا: یک داستان تقریباً عاشقانه
حاصل حضور مگی چونگ و لئون لای در نقش زن و مردی جوان که
تازه از چین به هنگکنگ آمدهاند، فیلمبرداری ماهرانهی کریستوفر دویل با همان
اسلوموشنها، رنگها و قابهای زیبای آشنا، فیلمنامهی دقیقِ پرجزییات و کارگردانی
پیتر چان (که او را پادشاه فیلمهای باکیفیت و خوش بر و روی هنگکنگی نامیدهاند)،
یک فیلم رمانتیک سرگرمکننده و لذتبخش است که حال و هوایش در یادها میماند. رفقا:یک داستان تقریباً عاشقانه، یک داستان کاملاً عاشقانه است با پایانی خوش، آن
هم پس از فرازها و فرودها، وصلها و فراقها، دلکندنها و مهاجرتها.
فیلم پیش از هر چیز، دو کاراکتر زن و مرد جذاب دارد که همچون
بسیاری از کمدیرمانتیکها ضد هم هستند. زن پرشور، پرانرژی و فرصتطلب است با کلی
آرزو، مرد اما آرام، محجوب و خجالتی است بدون جاهطلبی. همین اختلاف پتانسیل میان
این دو قطب متضاد نیروی پیشبرندهی فیلم است که شوخیها، بازیها و احساساتِ همزمان
عمیق و سطحی آن را برمیسازد. اما فیلم دغدغههای دیگری هم دارد، هویت، مهاجرت،
رویای آمریکایی و نوستالژی برای زمان از دست رفته.مگی چونگ و لئون لای برای کار و
زندگی بهتر به هنگکنگ آمدهاند که شهر آرزوهاست در اوج شکوفایی با درهایی گشوده
به روی غرب و آمریکا. رویای آمریکایی در جای جای فیلم حضور دارد، زن و مرد قصه در
مکدونالد آشنا میشوند و انگلیسی یاد میگیرند، خالهی مرد عشق ویلیام هولدن را
در دل دارد و دوست پسر زن تصویر میکیماوس را بر پشت. ما ابتدا با مرد همراه میشویم
در حالیکه زن راهنمای اوست. اما از جایی به بعد سرنوشت زن هم مهم میشود شاید از
سالن ماساژ و دوربینی که به جای چشمهای نگران زن نشسته است، جاییکه برای اولین
بار (از زندگی) میترسد. بعدتر میفهمیم که هر دو با یک قطار وارد هنگکنگ شدهاند
و سرنوشتشان سخت به هم گره خورده است.
فیلم با گذشت زمان تلختر میشود، آن سرزندگی و شور
اولیه بدل میشود به نوعی سرخوردگی، به پذیرش آنچه که هست، به حسرت برای گذشته. و
شاید به همین دلیل یک سوم پایانی فیلم کمی از نفس میافتد. پس از جدایی آنها، در
همان شبی که مرد تنها در خیابان بر جای میماند و عابران همچون اشباح میگذرند،
دیوارهای مرد فرو میریزند. کمی بعد صدای یکنواخت مرد را میشنویم که نامهی دروغینش را روی نمایی از دوچرخهی زنگزده
و رها شدهاش میخواند، دوچرخهای که نمادی از خوشی، بیقیدی و عاشقی پنهانشان
بود. زن هم پس از باختن در بازار سهام میشکند و حتا پس از رسیدن به آرزوهای حالا بیاهمیتش،
دیگر روحیهی مصمم سابق را ندارد. در پایان ریزهکاریهای درخشان فیلم باقی میمانند، در دوچرخهسواریها،
در یکی به دوها، در عاشقانهها (مثلاً آن صحنهی بامزهی باز و بستهکردن دکمهها)،
در تردیدها و در استفاده از آوازهای رمانتیک ترزا تنگ که همه جا پیوند دهندهی آنهاست.
نظرات