من میجنگم، پس هستم!
این نوشته پیشتر در فیلمخانهی یازدهم چاپ شده است.
انسانهایی تنها، ناآرام، پریشان و آمادهی رویارویی با یک
موقعیتِ بحرانی، قهرمانهای آشنای سینمای داردنها را میسازند، کاراکترهایی به
یاد ماندنی که با منشِ خاصِ خود، با آن ریزهکاریهای رفتاری و با لباسها و اشیای
مخصوص به خود، آرام آرام در ذهنِ تماشاگر جای میگیرند و خارج از جهانِ فیلم به
زندگیِ خود ادامه میدهند، رزتا، برونوی بچه، لورنای سکوت لورنا، سیریلِ
پسری با دوچرخه، و حالا ساندرای دو روز و یک شب. در همان دقایقِ
آغازین میفهمیم که ساندرا در جریانِ یک همهپرسی کارش را از دست داده و حالا چارهای
ندارد جز مبارزه برای به دست آوردنش. «جنگیدن برای کار کردن» بلافاصله ما را یادِ
رزتا میاندازد، دختری نوجوان که از همان آغاز میخواست بماند، بجنگد و به هر
قیمتی کار کند. اما رزتا و ساندرا در دو سوی متفاوت میدانِ جنگ قرار میگیرند،
رزتا ماشینی جنگنده بود، شکستناپذیر و سرسخت (دست کم در ظاهر) اما ساندرا شکننده
و آسیبپذیر است، او اولین قهرمانِ مرددِ داردنهاست که نیرویی برای مبارزه، برای «رویاروییِ
تن به تن» ندارد. به نظر میرسد که ساندرا نسبت به بقیه شرایطِ بهتری دارد، خانه،
خانواده و شوهری (بازیگری که پیشتر میخواست حامی رزتا هم باشد) همراه و حمایتگر
اما در واقع این وضعیتِ روحی اوست که ناتوانش کرده چرا که دو روز و یک شب
در کنارِ همهی دغدغههای اجتماعیاش دربارهی افسردگی هم هست، که بی هیچ پیشزمینه
و پراکندنِ شاخ و برگی، با آن مواجه میشویم. روحیهی ساندرا با هر تلنگری بالا و
پایین میرود، اعتماد به نفس ندارد و میترسد. این فراز و فرودها، در هم شکستنها
و ترسها، امیدها و ناامیدیها در هر رویاروییِ ساندرا با همکارانش، در هر مکالمه
و مجادله با شوهرش به دقت و با ظرافت جاسازی شده که در سکانسِ خودکشی به اوج میرسد،
نقطهی اوجی که با نهایتِ فاصله فیلمبرداری شده، خنثی شده اما در عینِ حال سخت
تاثیرگذار، ملموس و انسانی است، زنی که در میانهی راه و با دریافتِ چند پاسخِ
منفیِ پشتِ هم احساس میکند دنیا برایش به پایان رسیده اما با دیدنِ بارقهی امیدی
و در چشم بر هم زدنی پشیمان میشود و میخواهد به زندگی بازگردد. رفتار و موقعیتی
که تعریفِ افسردگی است، در دقیقترین معنای کلمهاش. از سویی دیگر میدانیم که
«کشتن یا نکشتن» یکی از مهمترین چالشهای سینمای داردنهاست که خود مفهومی
لویناسی[1] است
یعنی حرکت از دغدغهای شخصی و خودمحور مثلِ «بودن یا نبودن» به طرحِ مسالهای برای
کنار آمدن با دیگری و غلبه بر تمایلِ کشتن او. ساندرا ناتوان از حلِ بحران و
خسته از رویاروییها (که برایش به گدایی میماند) دست به کشتنِ خود میزند و برای
لحظهای «نبودن» را انتخاب میکند همچون همتایش رزتا که ناتوان از کشتنِ دیگری و
از مسیری متفاوت به نقطهای مشابه میرسد.
دو روز و یک شب مثل هر فیلمِ دیگری از برادرانِ داردن مسالهی «انسان بودن» در جهانِ امروز
را با دغدغههای اجتماعی/اقتصادیِ آنها در هم میآمیزد و بر یکی از مهمترین مسایلِ
اروپای پس از بحران، و یکی از پیامدهای نئولیبرالیسم دست میگذارد، اینکه در
نهایت کارفرما خود را کنار میکشد، خارج از گود مینشیند و توپ را به زمینِ کارگران
میاندازد، و «کار کردن» را بدل میکند به مسابقه، به رقابتی که در آن پای زندگی و
مرگ در میان است. ساندرا باید با تک تک همکارانش دیدار کند و از آنها بخواهد که
از پاداشِ خود در ازای ماندنِ او بگذرند، او برای برای بازگشت نیاز به مواجههی
چهره به چهره با دیگری دارد که میتواند همچون یک مواجههی اخلاقی (در معنایی که
امانوئل لویناس به کار میبرد) دیگری را به آشنا، به یکی شبیهِ خود، بدل کند. اما
فیلم بدل به یک بیانیهی اجتماعی نمیشود چون داردنهای عمیقاً اومانیست با انسانشناسیِ
درخشانشان هر رویارویی را به یک خرده داستان، به جریانِ زندگی بدل میکنند، به هر
همکار پیچیدگیهای انسانی و شخصیتی چند بعدی میبخشند و هر بار موقعیتی نو در میاندازند.
اینجا بر خلافِ رزتا و پسر همه چیز پیرامونِ ساندرا و با مرکزیتِ
او شکل نمیگیرد بلکه دلایل و انگیزههای همکارانش هم اهمیت دارند و نه تنها
ساندرا بر خلافِ رزتا این توانایی را دارد که خودش را جای آنها بگذارد بلکه فیلم
تمهیدی به کار میگیرد تا ما تماشاگران هم با آنها همذاتپنداری کنیم، یعنی دوربینِ
داردنها از سوژههایش فاصله میگیرد، خنثی و نظارهگر میشود، و در نماهای بلند
به ساندرا و طرفِ مقابلش توجهِ یکسانی نثار میکند و موقعیتی متعادل میسازد که در
آن تماشاگر نمیتواند بی قید و شرط از کسی جانبداری کند، آن هم میانِ نابازیگران و
ستارهی درخشانِ این روزها، ماریون کوتیار.
ماریون کوتیار با شکستنِ شمایلِ ستارهوارش توانسته به زنی
معمولی جان ببخشد که پس از فروپاشیِ روانی و در آستانهی بحرانی دیگر برای حفظِ
شغل و موقعیتِ کنونیاش، که منجر به افسردگیاش هم شده، تقلا میکند. داردنها از یک
بازیگرِ نامدارِ زیبا، زنی معمولی، افسرده و همزمان پایبند به اصولِ اخلاقی ساختهاند
که زیباییاش در این جهانِ صنعتیِ بیرحم اصلاً به چشم نمیآید. ساندرا به رهایی
فکر میکند، دلش میخواهد جای پرندهای باشد که روی شاخهی درخت آواز میخواند،
شاد و رها از دغدغهها، اما در طولِ دو روز و یک شب میفهمد که از زندگی گریزی
نیست، از جنگیدن هم، اما میتوان تسلیمِ جریانِ غالب نشد. او یک جنگجوی شورشیست.
[1] اشاره به امانوئل لویناس، فیلسوف فرانسوی. برای خواندن
دربارهی ارتباط سینمای داردنها و فلسفهی امانوئل لویناس رجوع کنید به
Sarah Cooper,
Mortal Ethics: Reading Levinas with Dardenne Brothers, Film Philosophy 11.2,
August 2007
نظرات