در فاصلهی چترها و چشمها: دربارهی گزارش اقلیت اسپیلبرگ
این نوشته پیشتر در فیلمخانهی چهاردهم چاپ شده است.
نامعلومی آنچه که قرار است در «آینده» اتفاق بیفتد و
ناتوانی ما انسانها در برابر این سرنوشت نامعلوم همیشه مصالحی جذاب برای آن دسته
از داستانها و فیلمهای سایفای فراهم کرده (از متروپلیس گرفته تا برزیل)
که جهان انسانی ما در آیندهای دور را به تصویر کشیدهاند، جهانی معمولاً
دیستوپیایی که بعد از سقوط تمدن انسانی بدل به جهنمی آشفته و بدوی شده یا برعکس به
تسخیر تکنولوژی درآمده با آدمهایی که از انسانیت تهی شدهاند و همچون کالبدهایی
بیروح و مکانیکی در برهوت علم و تکنولوژی سرگردانند. گزارش اقلیت هم از
این دسته فیلمهاست که در آیندهای نه چندان دور رخ میدهد هنگامیکه تکنولوژیهای
دیجیتال و تبلیغات همه جا را فرا گرفتهاند و در این میان سیستمی هم طراحی شده که
میتواند با کمک سه پیشگو جنایتها را پیش از وقوعشان پیشبینی و در نتیجه مجرمین
را پیش از ارتکاب جرم دستگیر کند. دستگیری گناهکاران، آن هم متهمان به قتل، وقتی
جرم و جسدی وجود ندارد از نظر قانونی، حقوقی و اخلاقی مسالهساز است و ماجرای فیلم
وقتی پیچیدهتر میشود که سرپرست بخش پیشگویی جنایت در ادارهی پلیس، جان اندرتون،
خودش به دام سیستمی میافتد که به عملکرد درست آن ایمان دارد. این خلاصهی
ایدهی مرکزی فیلم است که البته از داستان کوتاه فیلیپ کی دیک با همین نام اقتباس
شده، ایدهی کتاب نسبتاً خام اما جذاب و منحصربهفردست که در فیلم بسط یافته و از
یک شاخهی تر و تازهی نازک بدل به درخت پر شاخ و برگی شده که سخت در هم پیچیده
است. در واقع ساختار سادهی داستان در فیلم عوض شده و این پیکربندی دوباره به گونهای
صورت گرفته تا رویکرد معمول اسپیلبرگ نسبت به مضمون فیلمهایش حفظ شود و از سویی
دیگر نوعی انسانمداری و خانوادهمحوری اسپیلبرگی به فیلم وارد کرده است. داستان
کوتاه کی دیک به داستانهای نوآر شبیه است، حتا به نظر میرسد که زن جوان اندرتون نقش فمفتال
داستان را بازی میکند، نقشی که در فیلم به کل تغییر کرده و بعد به حاشیه رانده
شده. داستان کیدیک آنچنان درگیر ایدهی مرکزی خودش است که در نهایت طرحش ساده و
کاراکترهایش سطحی به نظر میرسند، در عوض فیلم در کنار هر چه پیچیدهتر کردن بازی،
اهمیت زیادی به کاراکترهایش میدهد به طوریکه احساسات، عواطف و انگیزههای آنها را
در روایت در هم تنیده است.
در اولین قدم کاراکتر جان اندرتون با بازی تام کروز هم از
نظر فیزیکی، هم از نظر اخلاقی و هم از نظر موقعیت از همتای ادبیاش فاصله گرفته و تبدیل
شده به یکی از کاراکترهای معمول و دلخواه اسپیلبرگ. یک مرد جوان خوشقیافهی اخلاقمدار
که بار دردی عمیق را بر دوش میکشد، دردِ از دست دادن پسرش. البته این مساله فقط
برای تحریک احساسات تماشاگران مطرح نشده تا بعدتر توجیهی باشد برای جهانبینی تلخ
و کنشهای غیرعادی اندرتون (و به نظر من یکی از مهمترین ضعفهای فصل اول سریال کارگاه
واقعی). فقدان فرزند و اندوه از دست دادنش به خوبی در ساختار فیلم جای گرفته، تا
انتها بر تک تک ماجراها سایه انداخته و همزمان در هالهای از ابهام باقی مانده تا
هم توجیهی بر وضعیت روحی اندرتون باشد و هم شکلدهنده به پاپوشی که برایش دوختهاند،
یعنی قرار دادن پدر در وضعیت کشتن مردی که ادعا میکند پسرش را کشته است. همین
تمهید اسپیلبرگی (اندرتون کتاب اصلاً فرزندی ندارد) بر بار عاطفی فیلم میافزاید و
ما را همراه میکند با جان اندرتونِ تام کروز. البته این فقط اندرتون نیست که
انگیزهها و احساساتش عمیقتر و انسانیتر شدهاند، همهی کاراکترها بعدهایی وسیعتر
و انسانیتر یافتهاند از جمله سه پیشگو و به طور خاص آگاتا.
در قدم دوم سه پیشگو که در کتاب به
حجمهایی با سر بزرگ و بدنهایی فنا رفته تشبیه شدهاند و زندگی گیاهی دارند، اینجا
از نظر فیزیکی همچون انسانهایی معمولی به نظر میرسند، انسانهایی که در سیستم
پیشگویی پلیس به بردگی گرفته شدهاند. زندگی و گذشتهی یکی از آنها، آگاتا، تنها
زن گروه که پرموهبتترین هم هست، به فیلم پیوند میخورد و یکی از وزنههای مهم و
عاطفی فیلم و چندتایی از درخشانترین فصلها را میسازد. از سوی دیگر این تمهید بُعد
دیگری به مسالهی اخلاقی فیلم میافزاید و آن سواستفاده از سه انسان برای راهاندازی
چنین سیستمی است که به قول دنی ویتور (کالین فارل) ممکن است بینقص به نظر برسد
اما به دست انسانهایی مدیریت میشود که ضعیف و سواستفادهگرند.
در
قدم سوم و اگر از کاراکترها بگذریم، فیلمنامهی گزارش اقلیت پیچ در پیچ و
پرجزییات است، با دست پر بازی میکند، تماشاگر سردرگم را به دنبال خود میکشاند و
بعد با گشودن هر گرهای، پیچی دیگر درمیاندازد. اگر داستان کوتاه را بخوانید، میبینید
که وضعیت، اشیا، تکنولوژیها و کاراکترها چقدر کم توصیف شدهاند، فضاسازی کمرنگ
است و روابط و احساسات بیرنگ و بو. اما فیلم آیندهای باورپذیر و شگفتانگیز را
به تصویر کشیده در حالیکه تکنولوژیها و فضاهای شهری به دقت بازسازی شدهاند:
سیستمهای صوتیتصویری دیجیتال با حرکت دستها کنترل میشوند، فیلمها روی مونیتورهای
شیشهای شفاف به نمایش درمیآیند، سه بعدی میشوند، و همچنین روی دیسکهای کوچک
شیشهای ذخیره میشوند، ماشینها عمودی حرکت میکنند، بیلبردهای سخنگو مشتریها را
با نام مخاطب قرار میدهند و دستگاههای هوشمند در جای جای شهر چشم مردم را اسکن
میکنند تا با وضعیت شهروندی و زندگی خصوصیشان مطابقت دهند. بله، جهان گزارش
اقلیت جهانیست که توسط تبلیغات و دستگاههای نظارتگر دولتی بلعیده شده، هر
چند هنوز از روابط و احساسات انسانی تهی نشده، پس رویکرد اسپیلبرگ به آینده در این
فیلم کاملاً سیاه یا سپید نیست. از سوی دیگر مسالهی فیلم در مقایسه با کتاب فقط
این نیست که آیا اندرتون کسی را که باید بکشد میکشد یا نه، رهایی خودش را برمیگزیند
یا پایداری سیستم پیشگوی جنایت را، تسلیم سرنوشت میشود یا به آزادی اراده ایمان
دارد. فیلم سوالهای دیگری هم مطرح میکند و در کنار آنها فضا میسازد، هر لحظه
رنگ عوض میکند، پر از غافلگیری است و در نهایت به یکی از بهترین فیلمهای
اسپیلبرگ بدل میشود که در ادامه به ایدهها و دستاوردهای درخشانش در سه بخش اشاره
میکنم.
چشمها
دو بار
در فیلم آگاتا در حالتی خلسهوار ناگهان به
جان اندرتون میآویزد، در حالیکه چشمهای درشتش گویی از حدقه در آمده و به جایی
خارج قاب زل زده میگوید: «آیا میتوانی ببینی؟» میدانیم دیدن در انگلیسی به معنی
فهمیدن، درک کردن و به بیانی چشم بصیرت داشتن هم است. یعنی آگاتا از اندرتون میخواهد
تا چیزی فرای فیلم منعکسشده از ذهنش را ببیند، چرا که همیشه به آنچه چشمها میبینند
نمیتوان اعتماد کرد، به خصوص وقتی که سیستم پیشگویی پلیس میتواند یک جنایت
واقعی را با اکوی جنایتی قدیمی اشتباه بگیرد. بنابراین چشمها به یکی از موتیفهای
اصلی فیلم بدل میشوند و در همه جا حضور دارند. «در سرزمین کورها مرد یک چشم پادشاه است»،
این جمله را مرد کور موادفروش (که چهرهاش به تجسم تصویریِ اُدیپ نابینا میماند و
البته فیلم بارها با افسانهی اُدیپ شاه مقایسه شده) به اندرتون میگوید و بعدتر میبینیم
که چگونه یک عدد چشمِ از کاسه درآمدهی واقعی درِ ادارهی پلیس را برای اندرتون
باز میکند. این چشمهای آبیِ دریامانند سامانتا مورتون در نقش آگاتاست که در
کلوزآپها تسخیرمان میکند گویی همزمان عمیقاً میبینند و نمیبینند. چشمها برای
شناسایی هویت افراد هم به کار میروند و اندرتون برای تغیییر هویت و سرنوشتش باید
به عمل وحشتناک تعویض چشم تن در دهد، اتفاقی که شاید باعث میشود تا آنچه بر سرش
میآید را بهتر ببیند و بعدتر بتواند مرگ پسرش را که چشمهایی شبیه او داشت پشت سر
بگذارد.
بادکنکها و چترها
اندرتون نیروی پیشبرندهی فیلم است، همان قهرمان تنهایی که خودش هم نمیداند چه بلایی دارد بر سرش میآید و آگاتا تنها کسی است که ممکن است بتواند آیندهی او را جور دیگری ببیند یا گزارش اقلیتِ او را به همراه داشته باشد. همراهی آگاتا و اندرتون دو تا از درخشانترین و تاثیرگذارترین سکانسهای فیلم را میسازد. آگاتا دوباره به حال، به زندگی روزمره بازگشته اما هنوز بهتزده و گیج است، نمیتواند تعادلش را حفظ کند یا راه برود، بنابراین اندرتون او را به دنبال خود میکشاند و همین، مردِ تحت تعقیبی که زنی جوان را با خود به این سو و آن سو میکشد، ترکیبی غریب میسازد. تعقیب و گریز هیجانانگیز مرکز خرید هوشمندانه با سستی آگاتا و قدرت پیشگوییاش ترکیب شده و بدل شده به یکی از به یادماندنیترین فصلهای فیلم. آگاتا همواره بخشهایی از آینده را میبیند اما گویی خودش هم نمیفهمد که قرار است واقعاً چه اتفاقی بیفتد، قدرت تحلیل ندارد اما میداند برای کمک به اندرتون و از سویی دیگر ساختن آیندهی محتومش باید در مسیرشان کارهایی را انجام دهند. «چتر را بردار»، «سکهها را زمین بریز» و ... اما نقطهی اوج وقتی اتفاق میافتد که آگاتا و اندرتون وسط میدان اصلی مرکز خرید و جایی در دید کامل پلیس ایستادهاند یعنی در بدترین جای ممکن. «صبر کن»، «صبر کن»، آگاتا با اصرار اندرتون را بر جای خود نگه میدارد، اندرتون هم با دودلی به او اعتماد میکند، زمان کش میآید و صبرِ ما تماشاگران لبریز میشود. او آنقدر اندرتون را نگه میدارد تا همه چیز به گونهای چیده شود تا در یک لحظهی خاص بادکنکهای مرد بادکنکفروش آنها را از دید پلیس پنهان کند. در ادامه سکهها و چتر هم نقش خود را برای تحقق آیندهی پیشبینی شده ایفا میکنند، آیندهای که جان اندرتون خود خواسته به سویش پیش میرود تا به طرزی کنایی از وقوعش پیشگیری کند. در سکانس دوم، اندرتون و آگاتا وارد ساختمان میشوند و همزمان یک بیلبرد تبلیغاتی از تصویر مردی با عینک آفتابی بالا میرود، اندرتون از نگهبان شمارهی آپارتمان لئو کرو را میپرسد و همزمان پیرزنی در اتاق کناری به طرزی ترسناک میخندد، گویی همه چیز دارد به سوی آن آیندهای شوم پیش میرود. وقتی اندرتون با عکس پسرش رو به رو میشود ما هم غافلگیر میشویم، آگاتا بیرمق و نااُمید میگوید «تو هنوز میتونی انتخاب کنی» در حالیکه هم اندرتون و هم ما سرانجام فهمیدهایم که چرا او گزارش اقلیتی نداشت و چرا حالا حق انتخابی ندارد. با آمدن کرو شرایط ملتهب میشود، جیغ زدنهای پیوستهی آگاتا هم به برآشوبندگی این موقعیت میافزاید، آینهها برای انعکاس چهرهها شکستهاند، تصویر مرد با عینک آفتابی دیگر به پشت پنجره رسیده و همه چیز برای قتل کرو مهیاست که ناگهان باز غافلگیر میشویم، اندرتون از قتل کرو صرفنظر میکند، آگاتا آرام میشود، اما در نهایت و در یک تصمیم ناگهانی آن مرد خودش را میکشد.
فضاسازیها
فیلم با استفاده از کنتراست بالا و
رنگهای خنثیِ فیلتر شده، موسیقی،
گریم کاراکترهای فرعی و در کل میزانسن توانسته به بعضی از سکانسها حال و هوایی وهمانگیز
و ترسناک تزریق کند. مثلاً فصل ملاقات اندرتون با دکتر آیریس هینمن در مکانی دوراُفتاده
اتفاق میاُفتد. ابتدا اندرتون گرفتار گیاهانی گوشتخوار میشود و بعد به گلخانهای
میرود که از آن موسیقی کلاسیک به گوش میرسد، موسیقیای که همیشه با ترس و با راز
پیوند داشته. آن فضای گلخانهای با گیاهان عجیبی که سرتاسرش را پوشاندهاند، به
همراه چهرهی سرد لویس اسمیت بازیگر نقش هینمن با میمیک ظریفِ گاهی ترسناکاش و حرکات آرام و رفتارهای عجیبش به رازآلودگی و
وهمناکی این بخش میافزایند. سکانس تعویض چشم اما واقعاً وحشتناک است. دکتر و
دستیارش کثیف، رذل و رقتانگیز به نظر میرسند،
آن هم در آپارتمانی قدیمی که با تنالیتهی قهوهای پوشیده شده و دیوارهایش در حال
فرو ریختناند. دکتر به اندرتون مادهی بیهوشکنندهی خندهآور تزریق کرده و همزمان
به فجایعی که در گذشته انجام داده اعتراف میکند، اندرتون هیچ راه فراری ندارد،
سرش را داخل دستگاهی فولادی میگذارند و یکی از هولناکترین جراحیها برای هر
انسانی را انجام میدهند، از کاسه درآوردن چشمها و تعویض آنها.
درسطحی دیگر، فیلم بحث اخلاقی/فلسفی کتاب را پیچیدهتر
کرده، جان اندرتون فقط به پایداری سیستم پیشگوی پلیس نمیاندیشد بلکه مانند هر
انسان دیگری چند بار تاکید میکند که باید خودم را نجات دهم. سوال اصلی داستان هم
همچنان مبهم باقی میماند: آیا سرنوشت از پیش معلوم است یا آزادی انتخاب وجود
دارد؟ هر چند اندرتون تصمیم میگیرد که لئو کرو را نکشد اما در نهایت جنایت مطابق
پیشبینی پیشگوها اتفاق میافتد. شاید خودکشی لامار برگس در بخش پایانی را بتوان
همچون نشانی از عدم کارکرد سیستم پیشگوی پلیس در نظر گرفت. اما با توجه به تفاوت
بخش پایانی با دیگر قسمتهای فیلم به نظر میرسد که شاید همهی این وقایع رویای اندرتونِ
حالا زندانی باشد که ما شاهدش هستیم یا اگر بخواهیم پایان خوش را باور کنیم شاید
لامار برگس بر خلاف جان اندرتون گزارش اقلیتی هم داشته که همان ابتدا نابود شده
است.
نظرات