قهرمانهای خودساختهی ژاک اودیار
این نوشته پیشتر در سینما و ادبیات پنجاه و دوم چاپ شده است.
بعد از موفقیت
نسبتاً همه جانبهی یک پیامبر (A prophet)، زنگار و استخوان (Rust and Bone) بیشتر کسانی را که
مشتاقانه سینمای ژاک اودیار را دنبال میکردند نااُمید کرد، فیلم جاهطلبانهای که
هر نما، هر دیالوگ و هر موقعیت آن حساب شده بود، مهر اودیار را بر خود داشت اما همه
چیز برای تحت تاثیر قرار دادن تماشاگران غلیظتر شده بود. فیلمی در سطح مانده که هر
چه بیشتر تقلا میکرد تا با جملههای اغراقآمیز، اتفاقهای غیرمنتظره و تاکید بر نمایش
بیپرده و چندبارهی بعضی بخشها، به زن و مرد داستان و رابطهی مثلاً پیچیدهشان
عمق ببخشد، بیشتر در باتلاق سانتیمانتالیسم فرو میرفت. هر چند انگار این فیلم
مقدمات را به گونهای چید تا سرانجام نخل طلای کن نسیب دیپان (Dheepan) شود، فیلمی که
با توجه به موضوعش آرامتر، خوددارتر و البته مثل همیشه به دقت کنترلشده بود، و
در نهایت با آن پایان تحمیلیاش سادهانگارانه به نظر میرسید. اگر زنگار و
استخوان توانست طرفدارانی برای خود دست و پا کند، در یک توافق نانوشتهی جمعی دیپان
فیلم چندان مهمی به نظر نمیرسید، فیلمی که فرای سطحیترین لایهی مضمونیاش و با
وجود نمایش بخشی از مشکلات روحی و اجتماعی پناهندگان تکراری بود. اودیار در ضربهای
که قلبم از آن جان سالم به در بُرد (The Beat That My Heart Skipped) به زبان شخصی پیراسته شدهای دست یافت که
در یک پیامبر از نظر بصری، روایی، حسی و در قالب ژانری آشنا به اوج رسید.
اما با عبور سریع از آن قله مسیری نزولی در پیش گرفت و با وجود فاصله گرفتن از
سینمای جنایی و پرداختن به موضوعاتی جدید (معلولیت و پناهندگی)، به ورطهی تکرار
عناصر سبکی، بصری و تماتیک خودش افتاد و بیش از پیش فرمولهای شماتیکوارش را آشکار
کرد. حالا بعد از موفقیت جشنوارهای دیپان و شکست همزمانش در میان منتقدان
فرانسوی و انگلیسیزبان، میتوان به کارنامهی اودیار نگاهی دوباره انداخت و
دستاوردهایش را بررسی کرد.
«تعیین جایگاه اودیار
در سینمای فرانسه کار سادهای نیست»، این جمله اولینبار در مروری کوتاه بر لبهایم
را بخوان (Read My Lips) در ورایتی (variety)
به کار رفت و بعدتر توسط ژینت وینسندو در مقالهای با عنوان میان دیوارها[1] بسط
داده شد. بهترین فیلمهای اودیار، لبهایم را بخوان، ضربهای ... و یک
پیامبر، در ژانر جنایی/پلیسی فرانسوی جای میگیرند، فیلمهایی که همزمان تحت
تاثیر سینمای جنایی آمریکا هم هستند، ضربهای ... بازسازی انگشتان جیمز
تابوک است و آنچه مالک یک پیامبر از سر میگذراند و منحنی دراماتیکی که روی
آن حرکت میکند، هم یادآور دگرگونی و بلوغ مایکل در پدرخوانده است و هم ادای
دین اودیار به اسکورسیزی و رفقای خوبش. در این میان اودیار عناصر مورد
علاقهاش را به این ژانر تحمیل میکند، از دوربین روی دست، تدوین سریعِ هوشمندانه
و کیفیت بصری قابها گرفته تا ایدههای تماتیک و نحوهی پروراندن کاراکترها، از
حرکت آهسته (اسلوموشن) و کاربرد شگفتانگیز موسیقی گرفته تا برجسته کردن معضلات
اجتماعی این روزهای فرانسه. اما همهی این تمهیدها در برابر کاراکترهای اصلی این
فیلمها فرعیاند یا بهتر بگویم این عناصر همواره به گونهای به کار گرفته میشوند
تا شخصیت، احساسات، موقعیت دراماتیک و مسیر حرکت کاراکتر مورد نظر اودیار بسازند،
کاراکترهایی مانند آلبرت در یک قهرمان خودساخته، توماس در ضربهای ...،
و مالک در یک پیامبر، که بهتر است «قهرمانهای اودیاری» خطابشان کنیم. اودیار
فیلمسازیست دلبستهی قهرمانسازی و همچون رئالیسم شاعرانهی فرانسه تمایل سیریناپذیری
برای ساختن قهرمانهای درهمشکستهی مغروری دارد که آشکارا با اطرافیانشان
متفاوتند و یک تنه بار زندگی (و فیلم) را بر دوش میکشند. مشخص است که اودیار سخت
تلاش میکند تا به روح و درون متلاطم قهرمانهایش نزدیک شود، پس در کنار پیشبرد
روایت اصلی و گشودن گرههای فیلمنامهی معمولاً پر جزییاتش، لحظاتی هم میسازد از
آن قهرمانانش، لحظاتی که یا رویای آنهاست، یا انعکاس دهندهی وضعیت روانی و ذهنی
آنها. در صحنهای از لبهایم را بخوان، بلافاصله بعد از این که پل (وینست
کسل) به درخواست کلارا (امانوئل دووس) پروندهی پروژه را از همکارشان، کلر، میدزدد،
کلر با کلارا تلفنی تماس میگیرد و کلارا همزمان با آغاز موسیقی میفهمد که به
خواستهاش رسیده، این نما قطع میشود به نمایی که مدیر شرکت کلر را تلفنی و پشت
درهای شیشهای اتاقش توبیخ میکند. به نظر نمیرسد که این نما، نقطه نظر کلارا
باشد اما چند ثانیه بعد حس میکنیم که دوربین دریچهی چشمی است که ناگهان پلک زده
است، حالا قطع میشود به کلوزآپی با حرکت آهسته (اسلوموشن) از چشمهای کلارا که
دارد واقعاً پلک میزند، اما در واقع به جایی نگاه نمیکند بلکه در افکارش غوطهور
است، رضایتی عمیق چشمانش را پوشانده و خباثتی معصومانه در آنها موج میزند، بعد در
همان نمای آهسته گوشی تلفن را برمیدارد. در این لحظه با یک قطع ناگهانی دوربین
صورت و شانههای کلارا را از همان زاویه قاب میگیرد، موسیقی قطع شده و صدای معمول
دفتر کار به گوش میرسد، کلارا گوشی را دوباره برمیدارد. چنین تلاشهایی برای
انعکاس احساسات درونی کاراکترها در دو فیلم اول اودیار هم وجود دارند اما در لبهایم
را بخوان از نظر تکنیک و اجرا چشمگیرند و از نظر زیباییشناختی به خوبی
جایگاه خود را در بافت فیلم پیدا کردهاند. این مهارت در خلق چنین بخشهایی در ضربهای
... به کمال میرسد، فیلمی که به کل روی شخصیت توماس سیر (رومن دوریس) متمرکز
میشود، روی درماندگیاش میان دو شیوهی مختلف و متضاد در زندگی، روی سرگشتگیاش میان
شغل کنونیاش بعنوان دلال تبهکاری که در خرید و فروش املاک دخالت دارد و عشقش به
نواختن پیانو. سایر کاراکترهای فیلم فرعیاند و در واقع بیاهمیت، هر وقت لازم
باشد میآیند و بدون اطلاع میروند، حادثهها، زد و خوردها و تبهکاریها تماشاگر
را درگیر نمیکنند و بیشتر برای نمایش شرایط زندگی و وضعیت روانی توماس شکل میگیرند
تا ساختن یک ماجرای پلیسی/جنایی. ضربهای ... در ساختن دوگانگی ذهنی و
شخصیتی توماس بارها بهتر و عمیقتر از نسخهی اصلیاش عمل میکند و نوعی حساسیت
شاعرانهی فرانسوی را به آن فیلم آمریکایی میافزاید.
یکی از بهترین
انتخابهای اودیار در ضربهای ... حذف مادر است، مادر توماس مدتهاست که
مرده و همین شرایط او را دردناکتر و عشقش به نواختن پیانو را باورپذیرتر میکند، و
همزمان مادر و به تبع آن پیانو را در جایگاهی دسترسناپذیر قرار میدهد، توماس
سالها پیش با مرگ مادر ارتباطش را با دنیای موسیقی قطع کرده و کاملاً به سوی پدر
تبهکارش کشیده شده. ضربهای ... با گفتگوی توماس با یکی از دوستانش (در
واقع همکارانش) آغاز میشود که دربارهی پدر مرحومش صحبت میکند، دربارهی رابطهای
که با بیماری و پیری پدر گویی برعکس شده بود، این سکانس آغازین بر رابطهی پدر و پسر
(یکی از دغدغههای تماتیک اودیار) و شرایطی که توماس در آن گیر کرده تاکید میکند،
پدر توماس مسبب شیوهی زندگی خشونتبار کنونی اوست و با حضور خود همچنان توماس را
به ادامهی آن مسیر مجبور میکند. یکی از انتخابهای هوشمندانهی فیلم این است که
بر خلاف انگشتان که با پیانو زدن هاروی کاتل شروع میشود، تا حدود بیست
دقیقه فقط سویهی تاریک و خشن توماس را نشان میدهد و بعد با ورود ناگهانی توماس
به سالن کنسرت و گفتگویش با مدیر برنامههای مادرش ما را غافلگیر میکند. از همین
لحظه ذره ذره دوگانه و دوراهی فیلم شکل میگیرد و در سکانسهای قرینه نمود مییابد.
به دو صحنهی درگیری در بار نگاه کنید، بار اول توماس با دوستانش در بار خوش میگذراند،
همراه آنهاست، خودخواسته کتککاری میکند و به نظر میرسد که از این کار لذت هم
میبرد. بار دوم، در دنیای دیگری سیر میکند، با حرکت دستهایش روی پیشخان پیانو
میزند و به پیشنهادهای کاری دوستانش اهمیتی نمیدهد، اینبار به نظر میرسد که
هیچ دوست ندارد کتککاری کند. در همین راستا، دوگانهها و قرینههای مختلفی در
فیلم ساخته میشود، مثلاً رابطهی توماس با دو زن متفاوت و آرامشی که در کنار زن
چینی، میائو لین (که از گذشتهی او چیزی نمیداند)، تجربه میکند، یا تلفیق و
تقابل موسیقی پاپ و الکترونیک با موسیقی کلاسیک. در صحنهای در اوایل فیلم، توماس
با کاپشن چرمی و حالتی ناآرام و برآشفته در خیابان راه میرود اما در اواخر فیلم و
پس از ناتوانی در اجرای قطعهی باخ، با کت و شلوار و سر و وضعی مرتب در حالی که
دفترچهی نتهایش را در دست گرفته در خیابان قدم میزند، بله در رسیدن به هدفش
شکست خورده اما قطعاً به آدم دیگری بدل شده. پایان درخشان فیلم هم دقیقاً بر مبنای
همین استراتژی دوگانگی شکل میگیرد، توماس حالا مدیر برنامههای میائو لین است، کت
و شلوار شیکی پوشیده و در سالن کنسرت برای خودش پیانو مینوازد، او به کل از حرفه و
آدمهای سابق زندگیاش فاصله گرفته اما با دیدن ناگهانی قاتل پدرش نمیتواند از
انتقام صرفنظر کند، هر چند بر خلاف هاروی کاتل در انگشتان مرد روس را نمیکشد.
او به سالن کنسرت بازمیگردد و با نوای پیانوی میائو لین در ظاهر آرامش مییابد اما
دستهای خونآلودش نشان از این دارد که به سادگی نمیتواند از گذشتهاش بگریزد.
پس از موفقیت ضربهای
...، اودیار بزرگترین و بلندپروازانهترین اثرش را میسازد، یک پیامبر،
فیلمی که باز بر یک مرد تنها، مالک (با بازی درخشان طاهر رحیم)، متمرکز میشود اما
همزمان کاراکترهای فرعی و خرده روایتهایش را هم بسط میدهد و تماشاگر را با نقشههای
پیچیده و موش و گربه بازیهای خشونتبار تبهکاران درگیر میکند. یک پیامبر فیلمی
جناییست که در زندان اتفاق میافتد، یا یک فیلم در ژانر زندان است که بدل به
فیلمی پلیسی/جنایی میشود و شبکهی پیچیدهی خود را به خارج از زندان بسط میدهد.
مالک در طی شش سال در زندان از یک پسر جوان بیهویت و بیپناه به مردی قدرتمند بدل
میشود که هوشمندانه از هر موقعیتی استفاده میکند و در نهایت با شکستن شمایل
قدرتمند سزار (نیلز آلستروپ)که به نوعی همچون پدرش هم هست، قدرتی اسطورهای مییابد.
این فیلم پر شده از صحنههای پر تنش و تاثیرگذار که هفت خوانی برای مالک میسازد و
تماشاگر را همواره بر لبهی تیغ نگه میدارد، آیا مالک میتواند از این مخمصه هم
بگریزد؟ نقطهی عطف زندگی مالک وقتی است که به دستور سزار مجبور میشود ریِب را
بکشد. این بخش فیلم قدرت غیر قابل انکاری در برانگیختن اضطراب تماشاگران و جلب
همراهیشان دارد، با اینکه شخصیت مالک هنوز برایشان ناشناخته است. این کیفیت من
را به یاد وضعیت بیلی (لئوناردو دیکاپریو) در رفتگان اسکورسیزی میاندازد،
به نظرم تماشاگر در هر دو فیلم لحظههای پر اضطراب، ترسناک و همزمان پرکششی را
تجربه میکند که در سینمای جنایی این سالها کمیاب است. صحنهای که مالک مقابل
آینه تمرین میکند تا تیغ را در دهان خونآلودش مخفی کند، واقعاً هولناک است. و
وقتی با رفتار دوستانهی ریِب هیچ چیز مطابق نقشه پیش نمیرود، اوضاع وخیمتر میشود.
به صحنهای نگاه کنید که دوربین روی مالک زوم کرده و ریب خارج از فوکوس از حال و روز
او میپرسد، مالک از این لحن دوستانه غافلگیر و سخت منقلب شده، انگار به سختی جلوی
اشکهایش را میگیرد و همین باعث میشود که تیغ حرکت کند و خون آرام آرام از گوشهی
لبش سرازیر شود. این نمایشی بیرونیست از تلاطم درونی او، نمایشی که ذره ذره بر
تشویش ما هم میافزاید. این قتل خونبار و وحشیانه به طرزی کنایی بدل میشود به
نقطهای امیدبخش و سکوی پرش برای مالک، به توصیهی ریب، تصمیم میگیرد دوباره درس
بخواند، از سویی دیگر عذاب وجدانش روح ریب (یا تصویر خیالی او) را تبدیل میکند به
همراه همیشگی و نزدیکترین دوستش. اولین بار ریب را خوابیده در کنارش میبینیم و
بعد با هم یکسالگی مالیک در زندان را جشن میگیرند. اما ما به روش مرسوم سایر فیلمها
تصویر خیالی ریب را از زاویهی دید مالک نمیبینیم بلکه او را همچون کاراکتری
مستقل در کنار مالیک و با زاویهی دید خودمان (یا همان زاویه دید دوربین) میبینیم،
انگار که حضور ریب فراتر از یک رویا یا توهم محض است. بله، به رویاهای مالک باید
اعتماد کرد. در اواسط فیلم مالک رویایی غریب میبیند، آهوهایی در جاده میدوند و
با تاریکی در هم میآمیزند، رویایی که در نهایت جانش را نجات میدهد، او را به
مقام یک پیامبر یا پیشگو میرساند و مسیر جدیدی برایش باز میکند تا بتواند با
خیانت به سزار، در نهایت قدرت را در دست بگیرد.
با این که دو فیلم پیشین اودیار را دوست ندارم اما با
بازبینی ضربهای ... و یک پیامبر، دوباره کنجکاوم که بدانم اودیار
در فیلم بعدیاش چه مسیری را در پیش خواهد گرفت؟ آیا دوباره به فرمولهای آشنا و
تکنیکهای تثبیت شدهاش باز خواهد گشت یا پس از گرفتن نخل طلای کن برای یک قهرمان
اودیاری دیگر به نام دیپان، پای از محدودهی امن و راحتش فراتر خواهد گذاشت؟ باید
دید ...
نظرات