عشق و جنگ (دربارهی قلعهی متحرک هاول)
این نوشته پیشتر در سینما و ادبیات پنجاه و چهارم چاپ شده است.
هر یک از فیلمهای انیمیشن میازاکی همچون «پنجرهای»ست که به جهان رویاگون، شگفتانگیز و فریبندهی فیلمساز گشوده شده، یک دنیای فانتزی که در آن خدایان، جادوگران، اشباح و موجودات عجیب و غریب پای به زندگی انسانها گذاشتهاند. اما این احساسات و ایدههای عمیقاً انسانی میازاکی و دغدغههای زمینیاش هستند که «دروازه» را برای ورود ما به این سرزمین عجایب گشودهاند، سرزمینی که هر بار به جایی جدید و منحصربهفرد بدل میشود با موجوداتی شگفتانگیز و داستانی پرکشش: به شهری بر فراز آسمانها میرویم، یا با توتورو و اتوبوس گربهای جنگل، آسمان، شادیها و غمهای کودکانه را درمینوردیم، با شاهزاده مونونوکه و گرگهای سفیدش به اعماق جنگل پای میگذاریم و روح جنگل را در عجیبترین شکل ممکن میبینیم (نحوهی نمایش مرگ روح جنگل یکی از خلاقانهترین و عظیمترین تصویرسازیهای میازاکیست)، الههی بزرگ اقیانوسها را میشناسیم که یکی از دخترانش را به انسانها میبخشد، یا در نهایت همراه با باد برمیخیزد (The Wind Rises)، به خود فیلمساز در مقام رویاپرداز بازمیگردیم.
جذابترین (و نمیخواهم بگویم بهترین که این انتخاب در میان
فیلمهای میازاکی کار سختیست) فیلم میازاکی برای من قلعهی متحرک هاول (Howl's Moving Castle) است،
تنها فیلمش که در آن جادوگرها هم انسانند و میان مردم عادی زندگی میکنند، در
مدرسهی جادوگری درس خواندهاند و حتا توسط پادشاه و دم و دستگاه سلطنتیاش هم به
رسمیت شناخته میشوند. با توجه به این همزیستی، چندان دور از ذهن نیست وقتی میفهمیم
که فیلم از یک رمان انگلیسی نوشتهی دایانا وین جونز اقتباس شده، هر چند در نهایت مسیری
متفاوت نسبت به رمان در پیش گرفته، روایتش سادهتر شده، تعدادی از کاراکترها حذف
شدهاند و ایدههای تماتیک دیگری بسط داده شدهاند. خط روایی اصلی فیلم به قصههای پریان شباهت
دارد، مهمترینشان یک داستان فولکور اروپاییست که بعدها به افسانهی دیو و
دلبر بدل شد. البته این مضمون که طلسمی شاهزاده جوانی را به دیو بدل کرده یا
دختر جوانِ زیبایی را به خواب ابدی فرو برده و فقط با «عشق واقعی» شکسته میشود،
در بسیاری از داستانهای فولکور قابل پیگیریست، مثلاً زیبای خفته، سفیدبرفی
و دریاچهی قو، که اودتاش فقط شبها میتواند به صورت واقعی خود درآید،
همچون سوفیِ فیلم که وقتی میخوابد، دوباره جوان میشود. قلعه متحرک هاول
هم پیرنگ تقریباً مشابهی دارد، دختر جوانی به نام سوفی که مغازهی کلاهدوزی پدر مرحومش
را میگرداند، با طلسم جادوگر ویست (جادوگر زبالهها) به هیبت پیرزنی گوژپشت درمیآید
و از روی ناچاری و برای شکستن این طلسم به منطقهی کوهستانی جادوگرها، ویستلند
(سرزمین زبالهها)، میرود، در راه به طور اتفاقی مترسکی نفرینشده را نجات میدهد و بعد با کمک
او و کاملاً اتفاقی وارد قلعهی هاول میشود. هاول جادوگر جوان، مرموز و بسیار
خوشقیافهایست که به سنگدلی، خودخواهی و بیبندباری شهرت دارد، و به نقل از
شایعات، قلب دختران زیبا را میدزدد و یا روح آنها را از هم میدرد، اما در واقع،
هاول با وجود خودپسندی و غرورش، جادوگریست باهوش و نیکسرشت که میخواهد آزادانه
زندگی کند و تحت سلطهی هیچ قدرتی نباشد. او سالها پیش با نفرین جادوگری بدجنس، قلبش
را به کلسیفایر، شیطانک آتش، داده تا او را از مرگ نجات دهد، و حالا این طلسم ذره
ذره جان انسانیاش را از بدن بدون قلبش بیرون میکشد تا در نهایت او را به یک
هیولا (یا دیو) بدل کند. پس در این فیلم هر دو طرفِ رابطهی عاشقانه طلسم شدهاند،
سوفی به هاول و کلسیفایر نیاز دارد و آنها هم به سوفی.
اما عشق در این جا بر خلاف زیبای خفته، سفید برفی
یا دریاچه قو، عشقِ در یک نگاه نیست، وقتی شاهزادهی جوان در برابر زیباییِ
فریبندهی دختران دل میبازد؛ در دیو و دلبر هم اتفاق مشابهی میافتد، هر چند
بل با گذشت زمان به دیو علاقهمند میشود، دیو پیش از هر چیز عاشق زیبایی دختر میشود.
اما عشق میان سوفی و هاول، با زیستن آنها کنار یکدیگر شکل میگیرد. البته سوفی در
آغاز فیلم با هاول آشنا شده، از جذابیتش دلش لرزیده و با او به پرواز درآمده
(اتفاقی که برای منِ تماشاگر هم افتاده، هاولِ موطلاییِ خوش قد و بالا، هم جذاب و
هم مرموز، که ظاهرش خاصِ انیمیشنهای ژاپنیست)، اما وقتی واقعاً به هاول عشق میورزد که او را با همهی نیکیها و کاستیهایش (صحنهی
را به یاد آورید که رنگ موی هاول با اشتباه سوفی عوض شد، هاول گریه میکرد و در
ناامیدیِ سبزرنگ و لزجش غرق میشد) میشناسد. سوفی نه تنها زیبا نیست بلکه پیرزنیست
گوژپشت و زشترو، با این وجود هنوز قلب بزرگش را حفظ کرده، آن هم در برابر مرد خوشقیافهای
که قلبش را از دست داده. این نگاهیست عمیقاً «فمنیستی» که البته در فیلمهای
دیگر میازاکی هم قابل پیگیری است، اما این جا هوشمندانه ساختار کلی یک افسانهی کهن
را شکسته و همزمان یک قصهی پریان باقی مانده است. از سویی دیگر سن سوفی در طول
فیلم پیوسته تغییر میکند، نه تنها به طور کلی رفته رفته جوانتر میشود بلکه در
لحظاتی خاص کاملاً به حالت اولش برمیگردد. مثلاً به دو صحنهی درخشان در فیلم نگاه
کنید. هنگامی که سوفی در برابر خانم سالیمان، جادوگر مشاور پادشاه، از هاول
طرفداری میکند و با سری افراشته از خوبیهای او میگوید، دوباره جوان میشود،
یعنی نیروی عشق او را به حالت اولش بازمیگرداند. اما وقتی خانم سالیمان میگوید «پس
تو عاشق هاول هستی»[1]،
ناگهان (در یک حالت خودانکاری) دوباره پیر میشود. یا زمانی که سوفی همراه با هال
به قلمروی سرسبزِ پنهانیاش پای میگذارد، جوان میشود اما وقتی میفهمد که هاول
قصد دارد آنها را ترک کند و بلافاصله بعد از این که هاول به او میگوید زیباست،
سوفی دوباره پیر میشود، و ما نمایی از پشت سر او را میبینیم. و این چنین نیروی
عشق «نوسانی» میان پیری و جوانی درمیاندازد و از سوی دیگر فیلم سعی میکند تفاوت
نگاه انسانها به زندگی را در این دو دوره سنی را برجسته کند. درست است که سوفی در
جسمی پیر گرفتار شده اما چندان ناراضی هم به نظر نمیرسد و بارها از خوبیهای سن
پیری میگوید: «چیز زیادی برای از دست دادن نداری» یا «از هیچ چیز غافلگیر نمیشی»
یا «دوست داری بشینی و از چشماندازها لذت ببری» و ...، حتا جادوگر ویست هم با پیر
شدن تا حدودی به آرامش و صلح با خودش میرسد هر چند هنوز حریصانه خواهان تصرف قلب
هاول است. و این سوفیست که میتواند قلب هاول را به او بازگرداند و با بوسهای
طلسم مترسک را بشکند.
سوفیِ کتاب توانایی خاصی دارد، نوعی استعداد جادویی در
دمیدن زندگی به اشیا. اما سوفیِ فیلم هیچ توانایی خاصی ندارد و به قول خودش فقط در
نظافت مهارت دارد، اما در واقع مهر و عطوفت سوفی نسبت به هر جادو و طلسمی برتری
دارد، قدرت واقعی او در قلبش نهفته است. سوفی وقتی به صورت پیرزنی فرتوت درمیآید،
از کسی کینهای به دل نمیگیرد، به مترسک کمک میکند، به سرعت با کلسیفایر و
پسربچهی کارآموزِ هاول دوست میشود و همچون مادربزرگی از آنها نگهداری میکند.
حتا وقتی در پلکان بلند قصر سلطنتی با جادوگر ویست روبهرو میشود، میکوشد تا به
او کمک کند و بعدتر وقتی جادوگر ویست قدرتش را از دست داد و پیر و ناتوان شد، او
را همراهِ خود به قلعه میبرد. در یکی از صحنههای پایانی فیلم، جادوگر ویست
کلسیفایر را (که در واقع قلب هاول را در بر دارد) از جایگاهش برمیدارد تا قلب
هاول را از آن خود کند. سوفی سعی میکند کلسیفایر را از او بگیرد اما موفق نمیشود
و جادوگر ویست همراه با قلب هاول در آتش کلسیفایر میسوزد. سوفی در یک تصمیمگیری
آنی آب به روی آتش میپاشد تا پیرزن را نجات دهد، غافل از این که با خاموش شدن
کلسیفایر هاول هم میمیرد. این لحظه عمق مهربانی و از خودگذشتگی سوفی را نشان میدهد
که در نهایت منجر به پایانی خوش میشود. همهی آدمها، موجودات و شیطانکها در
برابر شفقت و مهربانی سوفی رام میشوند حتا سگ خانم سالیمان. هاول که در ابتدا سخت
خودشیفته است و ساعتها به خودش میرسد و موهایش را رنگ میکند تا زیباتر به نظر
برسد، برای نجات سوفی دیگر به زیباییاش اهمیتی نمیدهد.
و در این میان میازاکی قلعهی متحرک هاول را به یک
فیلم «ضدِ جنگ» بدل میکند (که در واقع واکنش میازاکیست به حملهی آمریکا به
عراق)، عطوفت، عشق و قلب را در برابر ویرانگری، خشونت و جنگ قرار میدهد، و دشتهای
سرسبز و گلپوشِ طبیعت را در تضاد با آتشافروزی و سیاهی! جنگ در پسزمینهی فیلم
جریان دارد و ما ویرانگری هولناکش را در آسمانهای سرخ و آتشینی میبینیم که به
تسخیر هواپیماهای جنگندهی غولپیکر درآمدهاند و همچنین در شهرهایی که بمباران میشوند
و در سیاهی میسوزند. در اواخر فیلم، سوفی و هاول در دشتهای پرطراوت و رنگارنگ
قدم میزنند، اما ناگهان سر و کلهی یک هواپیمای جنگی پیدا میشود، هواپیما از
بالای سر آنها عبور میکند در حالی که شکمش با بمبهایی سیاه پر شده، وقتی سوفی
میپرسد «این هواپیما خودی است یا به دشمن تعلق دارد»، هال میگوید «فرقی ندارد،
مهم این است که شهرها را خراب میکند و آدمها را میکشد». بعد هاول با نیروی
جادوییِ دستش در پرواز هواپیما اختلال ایجاد میکند اما دستش به دستهای یک هیولا
شبیه میشود؛ پیشتر کلسیفایر به هاول گفته بود که اگر همچون پرندهای هیولاوش به
مداخله در جنگ ادامه دهد (حتا به نفع شهروندان و در برابر نیروهای جنگنده)، دیگر
هیچوقت نمیتواند به صورت انسانیاش بازگردد. بعدتر هاول هم این گفتهی کلسیفایر
را تایید میکند و میگوید «جادوگرانی که در جنگ جانبدارای کردهاند، دیگر هیچگاه
انسان نخواهند شد و حتا انسانیت خود را هم به یاد نخواهند آورد». و این چنین میازاکی
بیانیهی عشق و جنگش را به تصویر میکشد.
نظرات
مقایسهی خط روایی داستان با قصههای پریان، فارغ از این که روایتهای میازاکی که پیرو تصویرسازیهاش هستند تا چه حد به طور مستقل قابل بررسی هستند، مقایسهی جالبی بود و در مجموع نگاهتون به دنیای فانتزی «قلعهی متحرک هاول» و شخصیتهاش و نسبتی که با واقعیتی مثل جنگ عراق برقرار میکنه برای من تازگی داشت. مشتاق شدم دوباره هاول رو ببینم.
ممنون که مینویسید ;)