دنیا جای ترسناکیست اما شوخطبعیات را از دست نده! (گزارش جشنوارهی فیلم تورنتو 2016)
این گزارش پیشتر در فیلمخانهی هجدهم چاپ شده است.
سال سومیست که با کارت رسانه در جشنوارهی فیلم تورنتو شرکت
میکنم، با فضا و بخشهای جشنواره، سازماندهی، قوانین پخش و تماشای فیلمها آشناتر
شدهام و با اعتماد به نفس بیشتری در دهکدهی کوچک جشنواره وقت میگذرانم، شاید
چون به تصمیمگیریهایم در انتخاب فیلمها و برنامههای جانبی اطمینان دارم و از
پیش میدانم که هر ساعتی از جشنواره را کجا باید بگذرانم. اما هر سال اشتباهات و پیشبینیهای
نادرست خودش را دارد، که اغلب هم در چهار روز اول اتفاق میافتند، در مهمترین و
جشنوارهایترین روزهای تیف، وقتی دو طرف خیابان اصلی تیف بللایتباکس را میبندند
تا آن خیابان شلوغ به پیادهروی پر هیاهویی بدل شود که پیوسته دعوتت میکند تا در پهنایش
قدم بزنی و مدتی را زیر آفتاب نرم ماه سپتامبر در کافه یا رستورانی کوچک بگذرانی! اما
مهمترین فیلمهای سال، فیلمهای بزرگی که در کن، برلین یا لوکارنو نمایش داده شدهاند،
هم در همین روزها برای اهالی رسانه اکران میشوند، و طبعاً حرص و ولعِ فیلم دیدن برای
پرسهزنیهای سرخوشانهی بیهدف وقتی باقی نمیگذارد! امسال شرایط بدتر هم شده
بود، این فیلمهای پرطرفدار فقط یک سانس نمایش برای اهالی صنعت و رسانه داشتند که اکثرشان
هم در روز اول روی هم چیده شده بودند، لابد به قصد مردمآزاری! برای تماشای این
فیلمها چارهای نداشتم جز این که از بلیطهای محدودم برای نمایش عمومی استفاده کنم
و یا در صفهای شلوغ مردمی بایستم! در روز اول میان فیلمهای کنت لونرگان، کن لوچ،
جارموش، میا هنسنلاو، جف نیکولز، مارکو بلوچی، داردنها، مارن آده، کریستی پویو،
آندرهآ آرنولد، پاپلو لارن، پل ورهوفن، آسایاس و ... حداکثر میتوانستم سه فیلم
انتخاب کنم. بدون هیچ تعللی اول صبح منچستر کنار دریا (Manchester By The Sea) را دیدم و بعد از ظهر
تونی اردمن (Toni Erdmann) را، اما فیلم میانی را اشتباه انتخاب کردم و با تماشای دختر
ناشناختهی (The Unknown Girl) داردنها، که متاسفانه دوستش هم نداشتم، مسئول خرید شخصی (Personal Shopper) آسایاس و فارغالتحصیلی (The Graduation) مونجیو را از دست دادم. بعدتر فهمیدم که انگار دختر
ناشناخته در میان مردم هم چندان پرطرفدار نبود، و به سادگی میتوانستم بلیط
نمایش عمومی برایش دست و پا کنم. برای این روزها معمولاً برنامهی سنگینی میچینم،
روزی چهار یا پنج فیلم، برنامهای که به من اطمینان خاطر میدهد که از پسِ دیدن
همهی این فیلمها برمیآیم اما در عمل همیشه از برنامهام عقب میمانم، به فیلم
نمیرسم و یا در سالن سینما آنقدر خسته و بیرمقام که بخشی از فیلم را از دست میدهم،
مسیر رویاگون (The Dreamed Path) آنگلا شانیلیک را در چنین وضعیت طاقتفرسایی تماشا کردم با
ذهنی خوابزده و چشمانی که به زورِ قهوهی آخر شب فقط باز مانده بود! با این اوصاف
اگر بخواهی از حال و هوای جشنواره عکس هم بگیری و مثلاً به این گزارش بچسبانی، باید
در همین روزهای اول دست به کار شوی، چون با باز شدن خیابان کینگ، تقریباً همه چیز جز سالنهای سینما به حالت عادی
برمیگردد. و بنابراین من همیشه و هر سال با یک وظیفهشناسی عکاسانه (دست کم برای
آرشیو خودم) دوربین بزرگِ سنگینم را در این روزهای دیوانهوار بر دوش میکشم تا
مثلاً عکس بگیرم، و با خوش خیالی به دوربین کوچکتر هم رضایت نمیدهم! و اعتراف میکنم
جز سال اول تقریباً هیچ عکسی نگرفتهام و فقط بار اضافی برای خودم ساختهام. همانطور
که پیشتر گفتم زمان در این روزها فشرده است و در ثانی با تماشای آن همه فیلم
واقعاً انرژی و انگیزهای برای عکاسی باقی نمیماند. مگر میشود از تماشای تونی
اردمن بازگشت، نیم ساعتی وقت داشت، و بعد با آن ذهنِ هیجانزدهی سبکبار که
با صحنهها و تصاویر فیلم پر شده، به عکاسی فکر کرد؟!
بعد از سر و صدایی که در کن به پا کرد، و البته نخلی را که
شایستهاش بود نگرفت، و بعد از این که اکثر مجلههای مهم سینمایی تحسینش کردند، من
هم سرانجام در روز اول و با انتظار بالایی به تماشای تونی اردمن مارن آده
نشستم، فیلمی که پیوسته شگفتی میآفریند، میخنداندت، عمیقاً غمگینت میکند و
تجربهای تازه و وصفناپذیر برایت میسازد. تونی اردمنِ سه ساعته با این که
یک فیلم کمدی محسوب نمیشود، خندهی تماشاگران را حسابی درآورد، هر چند روی خندهی
کاناداییها در سالن سینما چندان نمیتوان حساب کرد، فیلمبینهای خوشخندهای
هستند و پیشتر شاهد بودهام که بعد از غمانگیزترین و وحشتناکترین صحنهها، با
یک چشمک بامزه خندیدهاند. این بار هم از همان دقایق ابتدایی فیلم، وقتی پیرمرد
دست در جیبش کرد و دندان مصنوعیاش را درآورد، قهقهها شروع شد، انگار با خواندن
گزارشها و ریویوهای کن، تماشاگرانِ اهل رسانه حسابی خود را آماده کرده بودند،
«شوخطبعی را باید حفظ کرد» ... اما از حق که نگذریم، فیلم بخشهایی دارد که از
کمدیترین صحنههای سالهای اخیر است برای من! واکنشهایم در طول تماشای فیلم برای
خودم هم عجیب بود، و مگر میشود در یک چهارم پایانی فیلم از ته دل نخندید؟! البته
باید چند ساعتی از تماشای فیلم بگذرد و انرژی اولیهاش فروکش کند تا پی ببری که با
چه فیلم پیچیده و چند وجهیای طرف هستی، تا بتوانی نگاه ظریف و عمیق فیلمساز در
جان بخشیدن به این پدر و دختر را تحسین کنی، وقتی رابطه و بدهبستانی سیال و پر
اوج و فرود میانشان در میاندازد که آرام آرام کاراکترهای فرعی، محیط پیرامونشان
و ایدههایی سیاسی/اجتماعی را در بر میگیرد. تونی اردمن همچون هر کس
دیگر که پیرامون و در درون رابطهی یک زن و مرد بسط مییافت، این بار بر رابطهی
یک پدر و دختر متمرکز شده، اما همزمان جزییات دیگری را میگستراند و اتفاقاتی
تازه را در دل این رویاروییهای دونفره میپروراند؛ این فیلمیست که لحظه به لحظه میکوشد
تا فضا، مکان، ارتباطات، شخصیتها و ایدههایش را بسط دهد. مثلاً در میانهی بحث
پدر و دختر در یک مجموعهی ورزشی، اینس (ساندرا هولر) گارسن استخر را توبیخ میکند
یا همزمان با یک مکالمهی دیگر، ناگهان ناخن پای اینس میشکند، که بعدتر باعث میشود
تا بلوزش را با بلوز دستیارش در سرویس بهداشتی شرکت عوض کند و مرئوسِ جوان در جلسهی
کاری لباس خونین رئیسش را بپوشد. این فیلم همانقدر که دربارهی رابطهی یک پدر و
دختر در مقیاسی کوچک است دربارهی زندگی به طور کلی، و وضعیت اروپا به طور خاص هم
هست، با نگرشی انتقادی بر کاپیتالیسم. در نیمهی اول فیلم در همان مجموعهی ورزشی
پدر از دختر میپرسد «در زندگیات خوشحالی؟» دختر با سردی جواب میدهد که «از
کلمات بزرگی استفاده کردی، خوشحالی و زندگی، من چه جوابی باید بدهم؟!» (به مضمون)،
این دیالوگیست کلیدی در فیلمی که میخواهد سوالاتی بزرگ را در قالبی کوچک بکاود
(که البته جوابی هم برایش ندارد)، یعنی با ریزنگاریها ژستها، رویاروییها، خندهها
و حماقتها قدمی به سوی «زندگی چیست» و «خوشبختی کدام است» بردارد. در بخش اول
فیلم، پدر پیرمردیست مهربان، تنها و سادهدل که به طور ناگهانی تصمیم میگیرد
برای دیدن دخترش به رومانی برود، دخترش اما خشک، سرد و جدیست و آنچنان درگیر کار
که نمیتواند با پدرش وقت بگذراند. این شرایط گاهی باعث میشوند که واقعاً به حال پدر
دل بسوزانیم ( به طور خاص در آن نمای متوسط از پدر که در مرکز خرید روی نیمکتی
منتظر دخترش نشسته و غوطهور در افکارش، انگار گم شده است). بعد از این که دختر به
خیال خودش، پدر را روانهی آلمان میکند، پدر در هیبت تونی اردمن، یک مربی مهارتهای
زندگی (life coach) با دندانهای مصنوعی زشت و کلاهگیسی ارزانقیمت، به سوی اینس
بازمیگردد، چون فکر میکند دخترش شاد نیست و چون فکر میکند باید کاری انجام دهد.
تونی در فیلم شوخیهای بیمزه میکند اما بیرون از فیلم کاراکتری یگانه و بسیار
بامزه میسازد. در نیمهی سوم فیلم عجیبترین اتفاقات به وقوع میپیوندند که
منتقدان مختلفی از جمله کنت جونز پیشتر آن را نوید داده بودند، دو مهمانی
باورنکردنی که پشت هم برگزار میشوند، و در آشفتگیِ کمیک مهمانی دوم، این دختر است
که سر در پی این موجود پشمالوی عظیم میگذارد تا سرانجام در آغوشش بگیرد. و البته
فیلم اینجا پایان نمییابد اما حرفهای من چرا، چون فیلمهای دیگری هم در جشنواره
دیدهام.
بعد از مارگرت (Margaret)، کنت لونرگان با منچستر کنار دریا
از آن فضای شهری بزرگ، کاراکتر پر سر و صدای لیزا، و ترکیب تراژدی زندگی با جنبهی
تئاتری آن، فاصله میگیرد و همچون فیلم اولش، تو میتونی روی من حساب کنی (You Can Count on Me)،
به یک شهر کوچک آمریکایی بازمیگردد. «مرگ» در سه فیلم لونرگان نقشی تعیینکننده
دارد: نحوهی برخورد با مرگ عزیزان، چگونگی پذیرش آن، همدلی و همدردی با یکدیگر، و
همزمان ناممکنی درک کامل دیگری، ناممکنی انتقال احساسات و رنجهای درونی به دیگری.
در منچستر کنار دریا لونرگان دو فاجعه را با یکدیگر ترکیب میکند، یکی از
پیش وقوعش را خبر داده بود و دومی آنچنان دردناک و غیرمنتظره اتفاق میافتد و به
گُمانم در همراهی با آن موسیقی زیبای تراژیک آنچنان عظیم به تصویر کشیده میشود که
تماشاگر را میلرزاند. و لونرگان خواسته که لحظهی مرگ عزیزان، رویارویی
بازماندگان، عذاب وجدان، و همهی گریهها، فریادها، دردها و رنجها را بیواسطه و
بدون حذف لحظههای احساسی و دراماتیک به تصویر بکشد، تا شاید بتواند به درونشان
نفوذ کند. و این وادی خطرناکیست چرا که فیلم هر لحظه ممکن است به دام یک ملودرام
احساساتی سقوط کند ... و البته چنین نمیشود که به بازی درخشان بازیگرها، موسیقی کلاسیک
فیلم، طنز منحصربهفرد لونرگان (او هیچگاه شوخطبعیاش را از دست نمیدهد) و نگاه
راستین و همدردانهی او به چنین موضوعی برمیگردد.
کلی رایکارد خودش فیلمنامههایش را مینویسد و بعد
کارگردانی و تدوین میکند، بنابراین همیشه فیلمهایش سخت تحت تاثیر ذهنیت خودش
هستند، ذهنیت یک «فیلمساز زن». برخی زنها (Certain women) هم که از سه داستان کوتاه
آمریکایی اقتباس شده، چنین فیلمیست، فیلمی آگاه به موقعیت و احساسات زنانش در
جامعه، در خانواده و در خلوت خودشان. برخی زنها از آن فیلمهاییست که در
تعریفش میتوان گفت بسیار زیباست، و این زیبایی را در وجوه مختلفی از فیلم میتوان
دید: در به تصویر کشیدن احساسات زیرین، خاموش و پیچیدهی زنانش، در آرامش و سکوت
قابهایش، در رنگآمیزی اُکر، زرد و قهوهای، و در نماهای مسحورکنندهاش از چشماندازهای
طبیعی غرب آمریکا، که با دوربین 16 میلیمتری فیلمبرداری شده و جلوهاش را روی
پردهی سینما به رخ میکشد. سه بخش فیلم از نظر داستانی چندان با هم مرتبط نیستند،
به غیر از این که دربارهی زنان مستقل، فعال و سختکوشی هستند که به تنهایی تلاش
میکنند تا راه خود را بیابند و به زندگیشان معنا ببخشند. رایکارد لحظههایی از
زندگی روزانهی این چهار زن را به تصویر میکشد و با ظرافت، با حوصله و با نگاهی
عمیق، جزییاتی ظریف و حس و حالی خاص به این لحظهها میبخشد و سعی میکند به
احساسات درونی این زنان، اُمیدها و سرخوردگیهاشان نفوذ کند. برخی زنها انگار
نقطهی مقابل فیلم لونرگان است، در اولی احساسات درونی، آرام و گذرا هستند و رویدادها
ناچیز و پیش پا افتادهاند حتا گروگانگیری بخش اول، اما منچستر کنار دریا
در چشماندازی متفاوت پای به قلمروی عواطف غلیظ انسانی و وجه فاجعهبار و تراژیک
زندگی گذاشته است. هر چند در نهایت هر دو فیلم در کنار تونی اردمن در
دستیابی به آنچه زندگی مینامیماش، سر بلند بیرون آمدهاند.
در کنار فیلم مارن آده، ناکتورامای (Nocturama) برتراند بونلو هم
از زاویهی دیگری به کاپیتالیسم و بحران اقتصادی اروپا حمله میکند. آیا ناکتوراما
فیلمیست دربارهی حملات تروریستی پاریس یا فیلمیست در باب تروریسم؟ راستش شک
دارم. فیلم از همان آغاز از کاراکترهای جوانش فاصله میگیرد و مدت زیادی را صرفِ نمایشِ
پرسهزنیهای آنها در شهر و در ایستگاههای مترو میکند. و بنابراین ما خیلی دیر به
ماجرا وارد میشویم، اگر اصلاً ماجرا در این سطح اهمیتی داشته باشد (منظورم
برنامهریزی برای عملیات تروریستیست). دوربین فیلم در رویکردی مانند آپولونید
کاراکترهایش را در این بازهی زمانی (یک روز؟ چند ساعت؟ دقیق مشخص نیست، به خصوص
اگر فلشبکها را هم در نظر بگیریم) تماشا میکند و از روانشناسی ذهنیت آنها طفره
میرود، این جوانان ناراضی هستند، اما از چه؟ از وضعیت اروپای معاصر؟ در اواخر
فیلم دختری که همچون خوابگردها در خیابانی خالی با یکی از کاراکترهای شورشی رو به
رو میشود، میگوید «این اتفاق باید میافتاد!». اما چون ناکتوراما فیلمیست
از بونلو، همچون فیل (Elephant) گاس ونسنت شروع میشود، اما از نظر فرمال جسورانهتر عمل
میکند، یعنی پیوسته تغییر جهت میدهد و در بخش دوم این جوانان را در یک مرکز خرید
بزرگ گرفتار میکند. آنها در این مرکز خرید جمع شدهاند تا شب سپری شود و آبها
از آسیاب بیفتند اما در واقع به قربانگاه نمادین خود آمدهاند، و با لباسهای گرانقیمت،
کالاهای لوکس، خوراکیهای اعلا و موسیقی (که در فیلم بسیار ساختارشکن عمل میکند)
احاطه شدهاند. و آیا میتوان انکار کرد که این مراکز خرید لوکسِ فریبنده به یکی
از اصلیترین دشمنان انسانها بدل شدهاند که در نهایت قتلگاه این جوانان میشوند،
وقتی همه لباسهای جدیدی پوشیدهاند و به طرزی آیرونیک جزیی از همین سیستم شدهاند.
او (Elle) ساختهی پل
ورهوفن، تریلری جذاب است با موضوعی بحثبرانگیز و یک کاراکتر زن قدرتمند با بازی
عالی ایزابل اوپر. و من واقعاً نمیتوانم این فیلم را با بازیگری به غیر از اوپر
تصور کنم که پیشتر هم توانسته بود در فیلمهایی مثل معلم پیانوی (Piano Teacher) هانکه و ماده
سفید (White Material) کلر دنی، زنانی پیچیده، قدرتمند، مشکلدار، متمرد، جذاب و همزمان ترسناک
و برآشوبنده را به تصویر بکشد. پل ورهوفن در جلسهی پرسش و پاسخ اشاره کرد که اول
قرار بود او را در آمریکا بسازد، همچون یک فیلم کاملاً آمریکایی، حتا کتاب
هم به انگلیسی ترجمه شد و فیلمنامه از روی آن نوشته شد، اما هیچ کدام از بازیگران
زن آمریکایی حاضر نشدند تا در این فیلم بازی کنند (و چه خوب!). با وجود نمایش صحنهی
تجاوز و خشونت (آن هم چهار بار) و با وجود کارهای عجیب، خودخواهانه و غیر اخلاقیای
که میشلِ اوپر انجام میدهد، ورهوفن نه بیانیه صادر میکند و نه قصد دارد دربارهی
تجاوز، خشونت، زنان، مردان، مذهب و ... به نتیجهگیری خاصی برسد، اگر زنی همچون
میشل میآفریند، انگیزهها و تمایلاتش را بسیار پیچیده، مبهم و بدون هیچگونه پیشداوری
به تصویر میکشد و حواسش هست که هم زمان چهار زن «متفاوت» و به نوبهی خود پیچیدهی
دیگر هم در فیلم قرار دهد (یک فیلمساز دیگر ممکن بود از این زنان، دوست میشل،
همسایهاش، مادرش و عروسش، به سادگی بگذرد)، بر خلاف نیکلاس وندینگ رفن که چهار
کاراکتر زنش در اهریمن نئونی (Neon Demon) کاغذی، منوتُن، و در نهایت از یک قماشند.
فیلمهایی که در خطوط بالا برشمردم، محبوبترینهای
جشنوارهی امسال بودند برایم، فیلمهایی که میتوانستم در همان روز بار دیگر به
تماشایشان بنشینم. اما فیلمهای خیلی خوب دیگری هم در جشنواره وجود داشتند که برای
من در طیف دیگری قرار میگیرند. فیلمهایی هستند که در هنگام تماشا گاهی خستهام
میکنند، کند و آهسته پیش میروند، کش میآیند و آزارم میدهند، اما همزمان نمیتوانم
رهایشان کنم، چون من را مشتاقانه به دنبالشان میکشانند. و در صورتی که بتوانی با
صبر و بردباری تماشای این فیلمها را تاب بیاوری، و با گذشت زمان ذهنت را تربیت
کنی، موفق میشوی که به جهان درونیشان پای بگذاری که تا روزها یا حتا سالها بعد
در ذهنت ادامه مییابند، و بهتر و کاملتر میشوند. مرگ لویی چهاردهم (The Death of Luis XVI)، میموساس (Mimosas)،
آستریتز (Austerlitz) و حتا آخرین فیلم شانیلیک از این گروه هستند. مرگ لویی
چهاردهم آلبرت سرا فیلمیست رادیکال برای تماشاگر و البته نه برای سرا که فیلم
پیشیناش، داستان مرگ من (The Story of My Death)، واقعاً سردرگمم کرده بود، چون نمیتوانستم موضعام
را نسبت به فیلم مشخص کنم. سرا در آخرین فیلمش، که به قول خودش دسترسپذیرترین
فیلمش هم هست، تماشاگر را حدود دو ساعت در یک اتاق مجلل که به دقت طراحی و
نورپردازی شده، محبوس میکند که قابها، رنگآمیزی و نورپردازیاش نقاشیهای
اروپایی قرنهای هفدهم و هجدهم را به یاد میآورند. سرا در مصاحبههایش گفته که هدفش
از فیلمسازی انهدام ایدهها، کلیشهها و باورهای قدیمیست و این فیلمِ آرامِ
کشدار که واپسین روزهای بیماری و مرگ لویی چهاردهم را نشان میدهد، به راستی تجربهی
بدیع و شگفتانگیزیست که از بازآفرینی هر نوع حس کلیشهای میگریزد، و نه دربارهی
مرگ و زوال است ( مرگ و زوال را نمایش میدهد اما من به عنوان تماشاگر حس نکردم که
در حال تماشای مرگ یک انسان هستم، یعنی چنین درد و اندوهی را تجربه نکردم)، نه
دربارهی زندگی لویی و نه دربارهی یک دوران تاریخی، فیلمی که دربارهی هیچ چیز
نیست جز آنچه نمایش میدهد و لحن و فضای منحصربه فردی که ذره ذره میسازد. حالت و
میمیک صورت ژان پیر لئو، نحوهی ادای آن دیالوگهای کوتاهِ عجیبِ کمیک، مثلاً وقتی
پیوسته لئو را «سیق» (تلفظ فرانسوی سر) خطاب میکنند، در ذهنم ثبت شده است. من
برای رسیدن به فیلم هونگ سانگ سو حدود ده دقیقهی انتهایی فیلم و آن جملهی معروف پایانی
را از دست دادم. و حالا پشیمانم، چون فکر میکنم بلافاصله بعد از مرگ لویی ... نباید
فیلم دیگری میدیدم. این فیلم بر خلاف داستان مرگ من دری را برایم گشود تا
پای به جهان آلبرت سرا بگذارم.
بیش از نیم ساعت گذشت تا توانستم با میموساس اولیویه
لاکس ارتباط برقرار کنم. چنین فیلمهایی دربارهی کشورهای اسلامی که در جشنوارههای
غربی اکران میشوند همیشه برای من مشکوک هستند. آن هم فیلمی همچون میموساس
که با اسلام و در واقع آیین صوفیگری ارتباط نزدیکی دارد و به سه بخش رکوع، قیام و
سجود تقسیم شده است. این فیلمها همچون شمشیر دو دم هستند، از یک سو ما که در یک
کشور اسلامی زندگی میکنیم و با فرهنگ و مذهب این مردم (در این جا مراکش) آشناتر
هستیم، نسبت به تماشاگر غربی نگاه متفاوتی داریم، و همین باعث میشود که فیلم را
از دریچهی دیگری ببینیم و نقطه ضعفهایش را بهتر تشخیص دهیم؛ و از سویی دیگر همین
آشنایی با موضوع، مذهب و فرهنگ ممکن است همچون پردهای توری دید چشمهایمان را
تیره و تار کند و باعث شود که چنین فیلمی را اثری اگزوتیک و موردِ پسندِ تماشاگر
غربی بپنداریم و از نقاط قوتش به سادگی بگذریم. اولیویه لاکس در اسپانیا متولد شده،
در فرانسه بزرگ شده، اما مدتهاست که در مراکش زندگی میکند و به آیین تصوف گرویده
است. او در واقع تمام نابازیگران فیلم را به خوبی میشناسد و اکثر آنها دوستانش
هستند. میموساس به یک سفر عرفانی/استعلایی میماند در دل طبیعتِ سرسخت و
خشک مراکش که در دو زمان متفاوت پیش میرود، فیلم تلفیق دو نگاه متفاوت فیلمساز هم
هست، یک مرد اروپایی که بیش از ده سال در مراکش و با آن مردم و آداب و رسومشان
زیسته است. بنابراین مسیر و ایدههای تماتیک فیلم بر مبنای آموزههای تصوف بنا شدهاند
و کاراکترهای فیلم همه بومی هستند، اما همراه با عناصری که از فرهنگ اروپایی وام
گرفته شدهاند. اگر بن ریورز در آسمان میغرد، زمین میترسد، و دو چشم برادر
نیستند (The Sky Trembles, The Earth Is Afraid and The Two Eyes Are not The Brothers)، قهرمانش را (با بازی اولیویه لاکس در نقش خودش، یعنی در حال
فیلمبرداری میموساس) همچون بیگانهای در میان بادیهنشینان وحشی تصویر میکند
و بعد داستانش را با وحشتی سورئال پیوند میزند، در میموساس لاکس در مقام دیگری،
خارج از فیلم در جایگاه کارگردان میایستد و عشق، دانش و شناختش نسبت به موضوع را به
داخل فیلم میآورد. میموساس وسترنیست که همزمان داستان شوالیههاست، به
خصوص با کاراکتر شکیب که تا حدی (و بدون ذرهای گل درشتی و جلوهگری) مانند شوالیههای
اروپایی، لباس پوشیده و در پایان همراه با احمد و با کشیدن شمشیر (به نظرم به
شمشیرهای اروپایی شبیه است) به نجات دختر میرود. از سویی شکیب آدم سادهدلیست که
ابله داستایوفسکی را به یاد میآورد، به خصوص وقتی در پایان فیلم به خاطر «عشق»
(نه عشق به دختر، بلکه عشق در معنایی وسیعتر، دقیقاً همانطور که در ابله
معنا مییافت) به نجات دختر میشتابد. بعد از تماشای فیلم حس عجیبی داشتم، خسته
بودم اما همزمان سرخوش از آنچه روی پردهی سینما دیده بودم، نمیتوانستم فیلم را
تفسیر کنم، اما شکیب، لباسش، شمشیرش، معصومیتش، احمد و نگاهش، ماشینهایی که در
صحرا میتازند، و آن چشماندازهای وحشیِ زیبا در یادم مانده بودند.
فیلم جدید سرژی لوزنتسیا، آسترلیتز، با کتاب مهم وینفرد
گئورک سبالد، نویسندهی آلمانی، همنام است. در آسترلیتز تصاویری مستند میبینیم
از بقایای اردوگاهای کار اجباری نازیها که حالا به مکانی عمومی برای بازدید مردم
تبدیل شدهاند. البته مکانهایی که در فیلم میبینیم، به خرابههای باقیمانده از
اردوگاهها (مشابه تصاویری که در شوآ میبینیم) شباهت ندارند، گویی بازسازی
شدهاند. لوزنتسیا با دوربینهای ثابتی که در جاهای مختلفی از دو اردوگاه در برابر
دید مردم نصب شده بودند، برای حدود دو ماه فیلمبرداری کرد و بعد آسترلیتزِ
نود دقیقهای را از این فیلمهای خام بیرون کشید. بازدیدکنندگان در این مکانها پرسه
میزنند، عکس میگیرند و گپ میزنند، گویی که از یک موزه یا بنای تاریخی بازدید میکنند
و اغلب آنها انگار به یاد نمیآورند که در این جا چه رخ داده، حتا با این که
راهنمای تور در حال شرح هولوکاست، کشتارها و شکنجههاست. شاید فیلم طولانی و حتا
تکراری به نظر برسد، اما به نظر من برای اثرگذاری و رسیدن به هدفش به چنین زمانی
نیاز داشت، به خصوص وقتی لوزنتسیا در مقام کارگردان همچون دیگر مستندهایش، به خصوص
میدان (Maidan)، فقط نظارهگر است، نه مداخلهگر. و اگر دقت کنیم هر بخشی از فیلم رفتار
خاصی از آدمها را به نمایش میگذارد و فقط یک نفر، اگر اشتباه نکنم یک دختربچه،
در فیلم گریه میکند، و میتوان با دقت در تصاویر رفتار هر یک از توریستها را
تحلیل کرد. فیلم با عکسهای سلفی پایان مییابد، که من را به یاد عکسهای یادگاری بعضی
از مردم شهرمان انداخت که در برابر تصاویر خرابههای سوریه ژست گرفته بودند. چنین
عملی را نه میتوان درک کرد و نه میتوان کاملاً محکوم کرد، زمانه زمانهی عکس و
سلفیست. هر چند هیچ چیز و هیچ بهانهای از هولناکی این عمل نمیکاهد، از هولناکی
پیش پا اُفتادگی شر.
پیش از نمایش فیلم لوزنتسیا، داشتم سر و صورتم را در سرویس
بهداشتی مرتب میکردم که دیدم یک خانم سیاهپوشِ جدی دستهایش را خشک کرد و کنارم
روبهروی آینه ایستاد، چهرهاش آشنا بود، و البته لازم نبود خیلی به ذهنم فشار
بیاورم تا آنگلا شانیلیک را بشناسم. برای دیدن فیلم لوزنیتسا آمده بود و میتوان
حدس زد که چرا تماشای آسترلیتز برای شانیلیک، این رادیکالترین فیلمسازِ
مدرسهی برلین، اهمیت داشت. مسیر رویاگون را در آخرین سانس شب قبل دیده
بودم و نتوانسته بودم به دنیایش نزدیک شوم، این فیلم رادیکالترین کار شانیلیک است
چه در ریتم، چه در بازیها، چه در روایت و حذفها. به شانیلیک سلام کردم و گفتم
طرفدار فیلمهایش هستم. و بعد اولین چیزی که دربارهی مسیر رویاگون به ذهنم
رسید این بود: «خیلی رادیکاله! به خصوص در بازیگری و حذفها». به نظرم خوشحال شد،
اما بلافاصله بعد گفت «جداً؟». بعد من بحث را به مارسی کشاندم چون در آن
لحظه ذهنم واقعاً خالی بود. شانیلیک دوستانه برخورد کرد اما همانطور که از مصاحبههایش
در یوتیوب مشخص است چندان علاقهای به حرف زدن دربارهی فیلمهایش ندارد.
و در پایان مروری کوتاه بر فیلمهای باقیمانده ...
خودت و از آن خودت یکی از فیلمهای کوچک هونگ سانگ سو است، همچنان بازیگوش و دیدنی! مکانیسم رویا
و خیالپردازی در فیلم جالب است و تا حدی شبیه به در کشوری دیگر عمل میکند.
من که تا لحظهی آخر فیلم، هر بار فریب خوردم و رویای مرد را واقعیت پنداشتم. و
این رویاها به خوبی مینشینند در کنار کاراکتر زن فیلم که هر بار میخواهد آدم
متفاوتی باشد و هیچ مسئولیتی نسبت به خود پیشینش نداشته باشد. پایان فیلم بسیار به
یادماندنیست، وقتی مرد به زن میگوید «مرسی که خودت هستی»! چیزهایی که خواهند
آمد، فیلم قابل احترامیست با یک ایزابل اوپر بسیار متفاوت در مقایسه با اوی
ورهوفن. به نظر میرسد که میا هنسن لاو، نمیتواند از حدی فراتر رود، هر چند
امیدوارم که در آینده فیلم خیلی خوبش را بسازد. دلبر آمریکایی آندرهآ
آرنولد، فیلمیست طولانی و جاهطلبانه، که میخواهد حس و حال زندگی این جوانان
آمریکاییِ غرقه در مواد مخدر، موسیقی پاپ و جادهها را به تصویر بکشد. دلبر
آمریکایی به نوعی ادامهی مسیر میای آکواریوم هم هست، بعد از این که از
خانهاش فرار میکند. اما آرنولد باز از همان دوربین و نمادگرایی آشنای خودش
استفاده کرده که این جا خوانش سادهای دارد و کم کم به ورطهی تکرار میافتد.
البته من حدوداً نیم ساعت زودتر سالن سینما را ترک کردم، هر چند بعید میدانم که چیزی
را از دست داده باشم. یک فیلم مستند کانادایی هم دیدم به نام پلهها، اولین
ساختهی هوگ گیبسن دربارهی وضعیت معتادان تورنتو. مشتاق بودم که فیلم را ببینم
چون هم موضوعش برایم جالب بود و هم کارگردانش را از پیش میشناختم. فیلم در واقع روی
مرکز سلامت ریجنت پارک تورنتو متمرکز شده است که مددکارانش یا قبلاً معتاد بودهاند
و یا هنوز هم از مواد استفاده میکنند، البته به طور کنترلشده. فیلم بر سه نفر از
مددکاران این مجموعه متمرکز شده بود و از طریق آنها مشکل اجتماعی بزرگ و چالشبرانگیزی
را بررسی میکرد. رویکرد فیلمساز قابل تحسین بود برایم، نگاهش نه از بالا بود، و
نه قضاوتگر، مشخص بود که این سه نفر را خیلی خوب میشناسد (فیلم در یک دورهی پنج
ساله ساخته شده) وآنها هم در برابر دوربین نقش بازی نمیکردند، بلکه احساسات
درونی، خوشیها، نااُمیدیها و ترسهای واقعیشان را به نمایش میگذاشتند. هلنا
و هرمیای ماتیاس پینرو و پرندهشناس خوزه پدرو رودریگز، هر دو در ادامهی
مسیر این فیلمسازان قابل توجه بودند، اما در نهایت برای من جایی در میانه میایستند
و به همین دلیل از خطوط آخر این گزارش سر درآوردهاند.
در مجموع فیلمهای اکسپریمنتال و کوتاهی را که در سری
ویولنگث دیدم دوست داشتم. مجموعهای (نمایش فیلم و نمایشگاه عکس) به هنرمند فمنیست
کوباییالاصل آمریکایی، آنا مندیتا، تعلق داشت با عنوان سیلوئتا (siluetas)، که از حکاکی طرح بدنش روی شن،
سنگ، چوب همراه با آتش، آب و خون تشکیل شده بود. مندیتا در جوانی از دنیا رفت،
وقتی بعد از سقوطش، همچون آثارش تصویری از بدنش روی زمین نقش بسته بود. تماشای زندگی
شبانهی (Night Life) سیپرین گیارد، منحصربهفردترین و سحرانگیزترین تجربهام را در میان
فیلمهای این گروه ساخت. فیلمی پانزده دقیقهای که چندین بار متوالی در بزرگترین
سالن تیف بللایتباکس نمایش داده شد. تصاویری سه بعدی و شبانه از درختان، گلها، و
آتشبازیها که انگار با موسیقی آلتن الیس، غرور مرد سیاه، به رقص درآمدهاند.
به قول آندرهآ پیکارد این فیلم دو مدیومِ مبتنی بر زمان، یعنی فیلم و موسیقی، را
به مجسمهسازی پیوند میدهد تا توهمی در فضا و مکان بسازد. و چه خوب که موفق شدم
این فیلم عجیب را در هفتهی کوتاه جشنواره ببینم، روزهایی که با پایانش میفهمی
وهم و خیالی بیش نبودهاند، روزهایی در سیطرهی فیلمها.
نظرات