سینمای 2019: انتخاب بهترینها
1- حیات رفیع/زندگی بالا (کلر دنی) High Life
فیلم جدید کلر دُنی را خیلی دوست دارم، فیلمی که میتواند
پسزننده هم باشد: هم از نظر تجربهگری رادیکال و انتزاعی با فضا، زمان، بدنها؛
هم از نظر روایت مینیمال و شخصیتپردازی، و هم از نظر نمایش بیپردهی خشونت بدنی
و جنسی، مثلاً صحنهی تجاوز که نوعی انرژی و جنون حیوانی را به نمایش میگذارد یا
تصاویر شهوانی و انتزاعی بدن عضلانی ژولیت بینوش با موهایی بلند و سیاه.
این سایفایِ نامتعارفِ فضایی که شخصیتهایش را به طرزی وحشیانه
در سفینهای جعبهمانند زندانی کرده، فیلم سختیست هم برای تماشا و هم برای تحلیل
و تفسیر. فیلم را نمیتوان به یک یا حتی چند درونمایه تقلیل داد اما در اولین
تماشا برای من بیش از هر چیز دربارهی مرگ بود و البته زندگی، و حتی زندگی در دنيای
كنونی و نوع مواجهه با جهان. این که شخصیتها تا کجا پیش میروند، کجا کاملاً غریزی
دیگری را میدرند و کجا مرگ خودخواسته را به زندگی ترجیح میدهند؟ جایی هم میرسد
که شاید خودکشی سادهترین (یا حتی بهترین) انتخاب باشد اما این مونتهی خویشتندار
(و به قولی پرهیزکار) است که بر میلش غلبه میکند (در همان صحنهی به یادماندنیِ
پرتاب جسدها تمايلش را به پریدن به درونِ فضای تاریک نامتناهی حس میکنیم) و به
خاطر دخترش زنده میماند، من این عملش را به «ایثار» تعبیر میکنم در فیلمی که گاهی
یادآور سولاریس و استاکر تارکوفسکیست، جایی خواندم که نويسنده کنش و عاقبت
مونته را «رستگاری» نامیده بود که تعبیر قشنگیست.
در پادکست ابدیت و یک روز (لینک ناملیک) مفصل درباره این
فیلم صحبت کردهام.
2- به سوی ستارگان (جیمز گری) Ad Astra
از بهترین فیلمهای جیمز گری در کنار محوطه و مهاجر. گری
مثل همیشه ساختن و برانگیختن احساس را هدف میگیرد و باز هم بر پسر و پدر تمرکز میکند.
این فیلم باید در ادامه شهر گمشده زی دیده شود، هر چند بر خلاف فیلم قبلی در دست یافتن
به اهدافش موفق می شود (که باید دربارهاش نوشت). به نظرم آخرین فیلم گری از نظر
جهانبینی، حسوحال و برانگیختن احساساتی عمیق در تماشاگر نزدیکترین فیلم سایفای
فضایی به سولاریس تارکوفسکیست. به سوی ستارگان فیلمیست جاهطلبانه، عظیم و بسیار
زیبا.
3- هتل کنار رودخانه
(هونگ سانگ-سو) Hotel by the River
فیلمی کوچک، سیاه و سفید، تلخ که با برف پوشیده شده و زنان و
مردانش ناامیدتر و خستهتر از آن هستند که با هم آشنا شوند یا مکالمهای را آغاز
کنند. شاعری در آستانه مرگی خودخواسته از پسرانش میخواهد به او بپیوندند اما لحظههای
آخر را کنار دو زن زیبای ناشناس میگذراند و شعری میخواند درباره زندگی، درباره
اسارت و بردگی در نظام اجتماعی/سیاسی امروز، و سانگ-سو گریز کوتاهی میزند به
فضایی خارج از بار و خارج از فضای داستانی فیلم. روزمرگی، قوانین، قید و بندها
زندگی انسانی را میبلعد.
4- مترادفها (ناداو لپید) synonyms
5- چه خواهی کرد وقتی جهان در آتش بسوزد (روبرتو مینروینی)
What You Gonna Do When the World’s on Fire
6- انگل (بونگ-جون هو) Parasite
بونگ جون-هو فیلمسازی است که معمولاً از ژانرهاي آمريكايي
استفاده ميكند هر چند هیچوقت نمیتوان فیلمهایش را به یک ژانر مشخص محدود کرد. او
نه تنها در مقام يك كارگردان كرهاي با مولفههای ژنریک آمريكايي بازی ميکند،
بلکه ژانرها، لحنها، مودها و احساسات را در هم میآمیزد و فیلمهایی میسازد که
از سطح یک داستان هیجانانگیز فراتر میروند و با قدرتی ميخكوبكننده نقد نظامهای
قدرت و سرمایهداری را هدف میگیرند. انگل یک تراژدیکمدی
خانوادگی است با پایانی تلخ و بسیار بدبینانه به مسیر کنونی جهان که اینجا با نظامی دقیق از
استعارهها شکل گرفته که زیر لایه جذاب و کمیک فیلم پنهان شده است. فیلم با خانوادهای فقیر و شخصیتهایی درمانده شروع
میشود که اول به طور اتفاقی و بعد با نقشهای شوم به خانه خانواده ثروتمندی وارد
میشوند و با رویارویی این دو خانواده موقعیتهای مفرح و خنداهداری ساخته میشود
که به تدریج تلختر و گزندهتر میشوند، به طوری که از اواسط فیلم به بعد خنده
ديگر واقعاً معنايي ندارد. میتوان صحنههای مشخصی از فيلم را با هم مقایسه کرد
که چگونه سبکی و کیفیت احمقانه اولی در برابر موقعيتهای تراژيك و بسيار غمانگيز دومی
قرار میگیرند. جون-هو از ساختن کلیشههای مرسوم برای بازنمایی قشر ثروتمند و فقیر
اجتناب میکند تا در نهایت چیزی بارها هولناکتر و تلختر بسازد.
7- درد و افتخار (پدرو آلمادوار) Pain and
Glory
پدروآلمادوار
با درد و افتخار خودزندگينامهای بزرگ ساخته است که جسورانه به زندگی خصوصی
و حرفهای فیلمساز ارجاع میدهد. فيلم با آنتونيو باندراس در نقش سالوادورِ
فيلمساز آغاز ميشود كه به تدريج سرگذشت خود را براي ما روايت ميكند. درد و
افتخار فيلميست كه با ظرافت اتمسفر و شخصيتهاي خود را ميسازد، اغلب موقعیتهایی
کمیک میآفریند که غم و نوستالژی براي دوران، آدمها و عشقهاي از دست رفته را در
پشت خود پنهان کردهاند. فيلم روي مرز ميل، هوس و اشتياق حركت ميكند اما در نمايش
چنین موقعیتهایی خوددارست و همين بر تاثيرگذارياش ميافزايد. یکی از نقاط قوت
فیلم صحنههای دونفرهایست که میان سالوادور و آدمهای مهم زندگیاش ساخته میشود
و همچنین نحوهای که فیلم به گذشته بازمیگردد و آن را روایت میکند.
8- روزی روزگاری در هالیوود (کوئنتین تارانتینو)
Once Upon a Time in ... Hollywood
9- خائن (مارکو بلوکیو) The Traitor
رویاهای شیرین: مادرِ سفیدپوش پسر کوچکش را میبوسد، شب خوش میگوید و از پنجره بیرون میپرد. غیابِ مادر یا سنگینیِ نبودنش، دلیلِ رفتنش تا سالها بر دوش پسر سنگینی میکند، پسر (حالا مردی چهل ساله) در اواخر فیلم واقعیت را میفهمد و ما دوباره تصویر یا شبح مادرِ زیبای غمگین را میبینیم، کنار پنجره سیگار میکشد و تصمیمش را میگیرد.
خونِ خونِ من: برادر دوقلوی کشیشی کاتولیک که به خاطر عشق ممنوع به راهبهای جوان خودکشی کرده، زن جوان را رها میکند و پای مذهب کاتولیک و سنتها میایستد. همچون همزادی که دوباره جان گرفته زن را میبوسد اما سوزاندنش را تاب میآورد و بعد خودش کشیش میشود. به زمان حال (چند قرن جلوتر) پرتاب میشویم و پیرمرد دیگری را میّبینیم که شبحوار و خونآشام در همان شهر پرسه میزند و در یک سو جوانی و در سوی دیگر تباهی را نظاره میکند. در پایان دوباره به کشیشِ حالا پیر و عالیرتبه بازمیگردیم که دستور میدهد دیوار زندان زنِ سوخته را خراب کنند. اما زن دوباره جوان میشود و این عشق و زیبایی از دست رفته جان کشیش را میگیرد.
خائن: توماسو بوشتا بعد از کشتار خانوادهاش قانون مافیا را زیر پا میگذارد و اعتراف میکند اما این مردگان هستند که رهایش نمیکنند، ارواح پسرانش، مادرش، دوستانش، همسر سابقش و همچنین خونِ سیسیلی و گذشتهاش.
سینمای مارکو بلوکیو سینمای اشباح است. گذشته، از دسترفتهها، مرگها و حتی زندگی بر دوش تماشاگر هم سنگینی میکنند، چون شخصیتها هر کار که کنند و هر جا که بروند (خبرنگار جنگی باشند یا رئیس مافیا) در نهایت نمیتوانند از گذر زمان و پیشپاافتادگیِ زندگی جلوگیری کنند، نمیتوانند لحظههای گریزانِ خوشبختی را حفظ کنند و آن را به چنگ آورند. به همین دلیل فیلمهایش اندوهی عمیق در تماشاگر باقی میگذارند. مارکو بلوکیو را دیر پیدا کردم اما دیگر رهایش نمیکنم.
10- سنگ جواهر (برادران سفدی) Uncut Gems
11- داستان ازدواج (نوآ بامباک) Marriage Story
اینجا دربارهاش نوشتهام.
12- یادگار (جوآنا هاگ) The Souvenir
زنانی جوان برای مرگ مرد محبوبشان سوگواری میکنند، برای اولین و مهمترین عشق که تاثیرش را برای همیشه در زندگیشان خواهد گذاشت. فانی براون در ستاره تابناک جین کمپیون و جولیا در یادگار جوآنا هاگ (که خودزندگینامهای داستانیست). دخترانی بسیار جوان که از عشقی دیوانهوار و رابطهای ویرانگر رنج میکشند و هر دو به نوعی به حامی، پرستار و تنها تکیهگاه مردان بدل میشوند اما در نهایت نمیتوانند آنها را نجات دهند. هر دو فیلم را فیلمسازان زن ساختهاند و به نظرم به همین دلیل پایانشان چنین تاثیرگذارست و دردناک، آنها درد و نه غم را به تصویر کشیدهاند. پایان ستاره تابناک با توجه به حال و هوای فیلم، شعرهای جان کیتسِ رمانتیک و قرن نوزدهم احساساتیست؛ فانی به کنار پلکان میرود و در حالی که نمیتواند درست گریه کند، مادرش را صدا میزند، «مامان، نمیتوانم نفس بکشم». پایان یادگار با توجه به سبک فیلم خوددارتر است و بافاصله. جولیا پایین پلهها ایستاده و مضطربانه منتظرست، مادرش پایین میآید و میگوید بدترین اتفاق ممکن، ما صورت جولیا را نمیبینیم و فقط صدایش را میشنویم اما او هم نمیتواند گریه کند. در نمای بعد جولیا ربدوشامبر آنتونی را در آغوش گرفته است، همان لباسی که آنتونی هنگام رقص دو نفرهشان پوشیده بود. هر دو فیلم با زنانِ سیاهپوش و یک شعر رمانتیک به پایان میرسند، فانی شعری از جان کیتس میخواند و یک زنِ بازيگر شعرِکریستینا روستی را در برابر دوربینِ جولیا اجرا میكند.
13- آتش به پا خواهد شد (اولیور لاکس) Fire Will Come
اینجا (در مجله سینمااسکوپ) دربارهاش نوشتهام.
14- اهمیتی نمیدهم اگر در تاریخ همچون بربرها سقوط کنیم (رادو جود)
I Do Not Care If We Go Down in History as Barbarians
15- بچه زامبی (برتران بونلو) Zombi Child
برتران بونلو برای نمایش تاریخ پسااستعماری، سوءاستفادهی فرانسویان از بومیان هائیتی و درد و رنج انسانهایی که ناخواسته به بردگی گرفته میشوند، از زامبیها کمک میگیرد، از مردگانی که زنده میشوند. فیلم بونلو برای ما بحثبرانگیزترین فیلم جشنواره بود، چون تحلیل داستان، درونمایهها و دغدغههایش کار سادهای نیست. با راز ساعتها دربارهاش صحبت کردیم و در خلال این گفتگوها به تدریج گرههای فیلم تا حدی باز شدند، سوالاتی از این دست که چرا بونلو از ایدهی زامبیها، عشق دخترکی معصوم به پسری رنگینپوست، پیمان خواهرانه، مدرسهای شبانهروزی برای دانشآموزان خاص، خدایان بومیان و وودو (نوعی آئین جادوگری مخصوص آفریقا و آمریکای جنوبی) استفاده کرده است. هر چند ایدهی فیلم بسیار هیجانانگیز و بکرست به خصوص برای نمایش چنین موضوع مهم و بحثبرانگیزی، همچنان فکر میکنم که ساختار روایی فیلم، شیوه تنیدن و بازگشايي اطلاعات میتوانست پیچیدهتر و دراماتیکتر باشد. راستش یک سوم پایانی فیلم و نحوهای که دخترک تاریخچهی خانوادگیاش را تعریف میکند، چندان قانعکننده نبود.اما یک تصویر، یک فیگور از فیلم در ذهنم حک شده و رهایم نمیکند؛ مرد رنگینپوستِ سرشکسته و بیماری که به زحمت راه میرود و نمیتواند ببیند یا چیزی را به خاطر بیاورد. مردهی زندهای که فقط کار میکند و بعد پرسه میزند تا شاید خانواده و گذشتهاش را به یاد بیاورد. در کن فروشندگانِ دورهگردِ رنگینپوستی بودند که در روزهای بارانی چتر میفروختند، مردانی خسته، مظلوم، درمانده و تنها. همان تصویر تكاندهندهای که بونلوی عزیز در سینما ساخته و خواسته تا در ذهن ما حک شود.
16- آتلانتیک (متی دیوپ)
جالب است که آتلانتیک متی دیوپ و بچه زامبی برتران بونلو با وجود تفاوتها از نظر نمایش موقعیت قشر فرودست (کارگرانِ سنگالی روزمزد در آتلانتیک که میخواهند از دریا عبور کنند و بومیان هائیتی در بچه زامبی که در گذشتهای نه چندان دور توسط سفیدپوستان به بیگاری گرفته میشدند) رویکرد مشابهی را انتخاب کردهاند و از ابزارها و الگوهای ژانر وحشت استفاده کردهاند. متی دیوپ با نگاهی نو به موضوعی مهم و داغ نزدیک شده که دربارهاش مستندهایی هم ساختهاند. اما دیوپ از نمایش آن حادثه وحشتناک و تحلیل شرایط کارگران در موقعیتی رئالیستی اجتناب کرده و به خصوص سفیدپوستان (و در واقع عوامل خارجی) را به کل نادیده گرفته است. در عوض در شهری کوچک یک عاشقانهی زیبا، نوعی داستان ارواح ساخته است با شخصیتهایی که همه رنگینپوست و بومی هستند. چقدر این انتخابهای خلاقانه، هوشمندانه و (به نظرم) صادقانهی دیوپ را دوست دارم. بعد از تماشای آتلانتیک به دوستی گفتم که چنین فیلمهایی به تدریج نگاه و سلیقهی تماشاگران را تغییر میدهند، چرا که ما همه عادت داریم زنان و مردان زیبای سفیدپوست را بر پرده ببینیم.
17 تابستان (کریل سربرنیکو)
تابستان کریل سربرنیكو درباره گروههای راک زیرزمینی در روسیه کمونیستی اوایل دهه هشتاد است، به طور خاص درباره مایک، ستاره راک (يکی از منتقدان آمريكایی اشاره كرده كه ياد لیام گالاگر افتاده، من هم همينطور)، همسرش، ناتاشا و ویکتور جوان که بعدها یکی از مهمترین گروههای موسیقی راک روسیه را تشکیل خواهد داد. در آغاز با دوربینی سیال وارد سالن اجرای موسیقی میشویم و به یکی از آوازهای مایک گوش میسپاریم و بعد این جوانان را کنار ساحل میبینیم که بیقید و پرهیاهو خوش میگذرانند. بافت بصری سیاه و سفید فیلم چشمگیر است و بعدتر در تقابل با معدود صحنههای رنگی فیلم (از همان دورهمی به یادماندنی ساحلی) بر حس نوستالژی و گذر زمان تاکید میکند. تابستان رهاییبخش، سرخوش و پرانرژیست، و ما شیفته موسیقی، شخصیتها، و قصه عاشقانهاش میشویم. هر چند فیلم از وضعیت اجتماعی/سیاسی آن دوران غافل نمیشود و از هر موقعیتی استفاده میکند تا نظام کمونیستی روسیه را نقد کند و حال و هوای یک دوران را به طرزی سبکپردازی شده به تصویر بکشد؛ بحث ممنوعیت آثار و کالاهای غربی، تحقیقات فضایی روسیه و حتی جنگ با افغانستان، همه در این فیلم موزیکال عاشقانه مطرح میشوند. البته نگاه انتقادی و سیاسی فیلم هیچگاه برجسته نمیشود و برای تاثیرگذاری بر تماشاگر به کلیشهها چنگ نمیزند و آشکارا خود را به رخ نمیکشد، فیلمساز میداند که برای هر گونه نقد اجتماعی و سیاسی، اول باید فضاسازی کرد و جهان سینمایی منحصربهفرد خود را ساخت (جعفر پناهی در سهرخ برای دستیابی به آن حتی تلاش هم نکرده است). تابستان به گونهای دیگر بر این موقعیتها تاکید میکند، اغلب با حضور مردم و شخصیتهای فرعی وارد دنیایی فانتزی میشویم که همچون موزیکالها همه در آن آواز میخوانند. اولین صحنه موزیکال فیلم را در بیست دقیقه اول میبینیم که یکی از آشکارترین و کوبندهترین صحنهها برای نمایش اختناق و سرکوبی نظام کمونیستی شوروی است (به نظرم کارایی و کیفیت این بخشهای موزیکال در بعضی جاها افت میکند). تابستان گاهی هم لحنی کمیک برمیگزیند، مثلاً برای نمایش آنچه در اداره سانسور میگذرد. در مواقعی هم با اشارهای گذرا اما بسیار موثر نگاه اعتراضی خود را مطرح میکند. وقتی یکی از اعضای گروه ویکتور به افغانستان اعزام میشود، ما بدن برهنه مردان جوانی را میبینیم که معاینه میشوند و در وضعیت بهت و ناامیدی به سر میبرند.
در پایان باید اضافه کنم که داستان عاشقانه، یا مثلث عشقی فیلم، در درونش به خوبی جای گرفته است و در واقع اتفاقات فیلم پیرامون این خط روایی بسط مییابند. عشق ناتاشا به ویکتور آنچنان ظریف و منحصربهفرد به تصویر کشیده شده (خرید و حمل فنجان قهوه، خوردن گوجهفرنگی، فقط یک بوسه) که سخت تماشاگر را تحت تاثیر قرار میدهد؛ در سویی دیگر عشق آرام، ناگسستنی و عمیق مایک و ناتاشا به همان اندازه قدرتمند و تاثیرگذارست. بنابراین با توجه به پسزمینه و روابط شخصیتها، فلشبک پایانی فیلم، پس از گذشت چندین سال، شگفتانگیز به نظر میرسد، فقط یک بوسه و بعدتر مردی که سمت ديگر تخت میخوابد.
* فیلم ویتالینا وارلا پدرو کاستا ماند برای سال بعد و تعدادی از فیلمها مانند باکورائو و سوتزنها هم نیاز به بازبینی داشتند.
نظرات